برای کسی که توی کمدش جوراب توری‌توری خال‌خالی ندارد

او توی جوانی هیچ جوراب تورتوری خال‌داری نخریده و به عشق کسی پایش نکرده! می‌گویم کسی؟ کسی یعنی عشقی که برایش توی برف خیابان شریعتی، دیوانه‌وار به سمت فرودگاه براند و با دسته‌گل بابونه و عروس و همیشه بهار به استقبال برود! می‌دانید؟ او هیچ‌وقت توی زندگی برای عشقش دسته‌گل نخریده! تمام دسته‌گل‌های عاشقانه‌ی زندگی‌اش توی برف‌ها رها شده‌اند! تمام کسانی که می‌توانستند عشق‌ زندگی‌اش شوند توی نوجوانی از حصبه و آبله و شلیک تیر مرده‌اند! می‌دانید او هیچ‌وقت توی باران، کفش‌های احمقانه‌ی پاشنه‌بلند نپوشیده و برای تند راه رفتن و رسیدن به کسی زمین نخورده! باز گفتم کسی؟ کسی یعنی عشقی که عکسش را بتوان لای سررسید چرمی پنج سال پیش ته جعبه‌ی خالی کفش آدیداس پنهان کرد! من ساعت نه صبح امروز برایش گریه کردم! برای این‌که او یک روز از دنیا می‌رود اما هرگز نمی‌فهمد عاشق شدن چه‌طوری هست! پیش آمده که من عاشق شده‌ام و گریه کرده‌ام! او نمی‌دانسته این حسی که ازش حرف می‌زنم و من را به گریه می‌اندازد، اصلن چی هست! اما سرم را نوازش کرده! نوازش کرده با این‌که خودش توی زندگی برای دل کسی وارمرهای قرمز روشن نکرده؛ که هیچ پلیوری را از پشت هیچ ویترینی توی تن عشقش تصور نکرده؛ که هیچ‌وقت از شنیدن صدای گوشی‌اش، کاهوهای نصفه خرد شده را رها نکرده و عجله نکرده برای خواندن پیام؛ که برای کسی شال‌گردن رنگ تیره که به شلوار آجری بیاید نبافته؛ که از کسی ساعت طلایی نگین‌دار با درجه کیفیت قابل قبول هدیه نگرفته! من گریه کردم چون او با هیچ عشقی نرفته سفر و از تماشای تصویر غروب خاکستری انزلی در روزهای بارانی دلش نگرفته! از داد زدن‌های عشقش نترسیده و دستگیره‌ی در را محکم نگرفته؛ برای تولد کسی توی بطری خالی نوشابه پول جمع نکرده و رژلب قرمزی را به عشق دیدن کسی روی لبش امتحان نکرده! او را پانزده سالگی شوهر دادند! خانه‌ی شوهر با چادر سیاه و‌‌ کتانی سفید که مد بود! و جهازی که تویش فرش نه متری دست‌بافت لاکی امری معمول بود! او پانزده ساله که بود خواندن نماز صبح سروقت را از عشق ورزیدن به کسی دیگر مهم‌تر می‌دانست و بلد نبود ناخن‌هایش را لاک بزند_همان‌طور که هنوز هم بلد نیست_ او را شوهر دادند! توی فرودگاه و مترو و کافه‌های ولی‌عصر و لاله‌زار هیچ‌وقت با عشقی راه نرفت! توی ویکولو با هیچ پسری قراری نگذاشت؛ دور دور اندرزگو و فرشته نرفت؛ توی تخت غریبه با کسی تا صبح بیدار نماند و پچ‌پچ نکرد؛ او هیچ‌وقت نفهمید عاشق شدن چه‌طوری‌ست! او را پانزده سالگی شوهر دادند؛ عروس چادر به سر اشک به چشم عروسک به دست با کتانی‌های سفید...

خاطرات

تابه‌حال شده واسه ماجرایی که خیلی وقت پیش اتفاق افتاده یه جوری غصه بخورین طوری‌که انگار همه‌چیز تازه‌س و همین الآن اتفاق افتاده؟!
برای من بارها پیش اومده. یکی از این ماجراها مال شیش هفت سال پیشه. برادرم تازه رفته بود سربازی و دو ماه آموزشی‌ش رو بابل بود. بعد که برگشت تهران، یه شب یکی از بچه‌های هم‌خدمتی‌ش که تو بابل باهم آموزشی رو گذرونده بودن اومده بود تهران که بعد از تهران بره شهرشون که الآن دقیق یادم نیس کدوم شهر بودن. آموزشی‌ش تازه تموم شده بود و چون دیروقت رسیده بود دیگه اتوبوسی برای برگشتنش به شهرش نبود وبرای همین به داداشم زنگ زده بود و گفته بود تهرانه و البته که کسی رو هم نداره و باید شب یه جایی می‌موند تا فردا که می‌رفت شهرشون. داداشم هم بهش گفته بود بیاد خونمون و شب رو پیشمون بمونه و فردا راهی شهرش بشه. زمستون بود و هوا تا دلتون بخواد سرد. با داداشم دوتایی اومدن خونه. من تا پسره رو دیدم متوجه شدم چه‌جور پسریه. یه پسر با موهای از ته زده شده و لباس‌های مندرس و صورت آفتاب‌سوخته که پیدا بود وضع مالی خوبی هم نداره. شام رو که تو اتاق داداشم خوردن زمزمه‌های بابام شروع شد که این پسره اصلن کی هست و چه اعتمادی بهش هست و ما نمی‌شناسیمش و نباید هرکی رو برداشت آورد تو خونه. بعد هم پاش رو کرد تو یه کفش که همین الان باید از خونه‌مون بره! بعد هم داداشم رو صدا زد که به دوستت بگو نمی‌تونه شب این‌جا بمونه و هرچی اصرار کردیم که شب بخوابه و فردا بره، مثل کسی که به دلش بد افتاده باشه به خرجش نرفت که نرفت! داداشم از یه طرف روش نمی‌شد به دوستش بگه که باید بره و از یه طرف هم پدرم رو نمی‌تونست راضی کنه به موندن دوستش. اما بالاخره به دوستش گفت باید بره و پسره با کلی بدبختی و تشویش یکی از فامیل‌های دورشون رو تو پاکدشت پیدا کرد که شب بره و پیش اون بمونه اما چون دیروقت بود نمی‌تونست خودش رو راحت برسونه اون‌جا. به داداشم هم گفته بود پول آژانس گرفتن نداره!
براش آژانس گرفتیم و پولش رو هم خودمون دادیم. داداشم یه کاپشن هم بهش داد چون لباس‌هاش واقعن کم و مندرس بودن. کوله‌ی خاکی سربازی‌ش رو با غم آدمی که هیچ‌جایی برای موندن نداره، انداخت رو دوشش و رفت. شیش هفت سال گذشته اما من هنوز اون صحنه رو یادمه که از پنجره پایین رو نگاه کردم و دیدمش با یه کله‌ی از ته تراشیده شده، انگار با دل‌شکستگی سوار ماشین شد و کوله‌به دوش با لباس‌های کهنه‌ به تن در پراید سفیدو بست و چند لحظه‌ی بعد ناپدید شد؛ انگار اصلن از اول هیچ‌کس اون شب زمستونی به خونمون نیومده بود
.

در راه برگشت از خرید دانتل لباس عروس دخترش اتفاق افتاد

دیشب ماشین یک مرد، روی پل کالج خراب شد!
آن مرد پدر من بود!
‎مادرم تعریف کرد که ماشین خراب شده را پدرم تنهایی هل داده
‎مادرم تعریف کرد که پدرم وقت هل دادن ماشین، از نفس افتاده
‎مادرم گفت و من تصورش کردم؛او نشسته بر صندلی جلو و پدرم در حال هل دادن ماشین!
‎دیشب یک مرد تنها، یک مرد دست‌تنها روی پل کالج ماشینش را بدون کمک هل داد و تا رسید پایین عرق از سر و رویش چکید!
‎ دیشب آن مرد از خرید دانتل لباس عروس دخترش برمی‌گشت که این‌طوری گرفتار شد!
‎ دیشب همه‌ی مردم جز یک موتور سوار پیر که خواست کمک پدرم باشد، نامهربان بودند!
‎ پدرم طبق اصول همیشگی‌اش به مادرم گفته بود که توی ماشین بماند!
‎ و خودش تنهایی بار زندگی را به دوش کشید.
‎مادرم گفت، پدرت برای این‌کارها پیر شده و من یک‌هو دلم برای پیر شدن پدرم ریخت؛ دلم برای بالا رفتن سن پدرم سوخت و گریه کردم.
‎ بابت پدرم در غروب پل کالج گریه کردم.
‎ بابت ماشین خرابش و صورت زیبایش که موقع هل دادن ماشین لابد قرمز شده بود.
‎ دلم بابت دختری که من بودم اما دیگر کوچک نبودم سوخت!
‎ دوست نداشتم من جوان باشم و پدرم پیر شده باشد.
‎ دوست نداشتم موقعی که توی جاده‌ی کرج می‌راندم، امدادخودرو روی سر ماشین خراب پدرم باشد.
‎ دوست نداشتم توی ذهنم پدر تنهایم را تصور کنم که وقت برگشتن از خرید دانتل، تمام پل کالج را از بالا تا پایین توی ترافیک دست تنها بوده و همه می دیدند که یک مرد با موهای سفید دارد ماشین هل می‌دهد؛ مردی که دیشب دیگران بی‌تفاوت از کنارش رد شده بودند اما او در حقیقت آدم بسیار مهمی بود؛ او پدرم بود.

از تموم کلاغا که تو کاجای قبرستون قایم شدن و بهمون می‌خندن متنفرم

مینو کاش تو همون اس‌ام‌اسای چند پارت بی‌خاصیت بهت گفته بودم دلم می‌خواد همین الآن ِ الآن صدای عزاداری اون زنای کُرد رو بشنوم. مینو کاش بهت گفته بودم مامانا، مامانای طفلکی مریض یه روز باید از شر پتوهای خاکستری و  قهوه‌ای خلاص شن. یه روز باید از شر رختخوابی که دوازده ماه سال رو توش خونه کردن راحت شن. مینو گفته بودی مامانت هنوزم عاشق فیلمای عاشقونه‌اس. امان از بعضی از این جمله‌های ساده ... این جمله‌های خبری ساده... بابت فکر کردن به این‌که با مامانت می‌شستین و فیلم می‌دیدین گریه کردم. بابت مامانی که فیلم نگاه کردنو دوست داشت و گاهی وسط فیلم تو رو شیرین صدا می‌زد و حالا دیگه نیست که اسمتو صدا کنه... مینو، شیرین یا هرچی...

مینو کاش تو همون اس‌ام‌اسای چند پارت که هیچ‌کدومشون از پس حرفی که می‌خواستم بزنم برنمیومد بهت می‌گفتم: «مادرم که خدا مرگم بده/ از زبانش نمی‌افتاد/ ناگهان خدا مرگش داد و از زبان و زمان افتاد...» کاش بهت می‌گفتم با حرف مامانت که می‌گفته: «تا تو رو دارم، غم ندارم» زار زار گریه کردم.  کاش بهت می‌گفتم مامانتو تو یه لباس نخی سفید تصور می‌کنم. یه لباس نخی سفید با گُلای ریز. مینو کاش بهت می‌گفتم مامانتو تصور می‌کنم که دستاش تو زمستون خشک شده و تو براش کرم می‌مالی. مامانتو تصور می‌کنم که تو تختش خوابیده و تو براش کتاب می‌خونی. مامانتو تو صبحای روشن تصور می‌کنم که با تو بیدار شده و مثل پرنده‌ها که سر صبحی سرحالن، باهات حرف می‌زنه و می‌خنده.

مینو نشد بهت بگم من از قبرستون متنفرم. از این‌که مامانای به اون بزرگی رو باید خاک کرد. مامانای با اون همه حرف و ماجرا رو، مامانای عظیم همه‌چی تمومو، مامانایی که حرف دلمونو از خودمون بهتر می‌دونستن، یا حتا مامانایی که از زمان جا مونده بودن و حرف ما رو هیچ‌جوره نمی‌فهمیدن، مامانایی که با فرمولای زمان خودشون برامون نسخه می‌پیچیدن... مینو کاش بهت می‌گفتم از تموم کلاغای سیاه که تو کاجای قبرستون قایم شدن و به گریه‌های ما می‌خندن متنفرم. مینو کاش می‌گفتم مامانای طفلکی‌، وقتی می‌رن دیگه مریض نیستن، دیگه درد ندارن، دیگه توی تختشون عرق نمی‌کنن و غلت نمی‌زنن... مینو کاش بهت گفته بودم تمام قرصای ساعت فلان و صبح، ظهر، شب بعد رفتن مامانای مریض می‌رن به جهنم؛ قرصای بزرگی که وقت پایین رفتن از گلو، گره می‌خورن و مامانای طفلکی هیچ دوسشون ندارن.

مینو حیف که نشد با اون اس‌ام‌اسا اشکامم برات بفرستم تا دلت گرم بشه. نشد بگم هیچ مامانی نمی‌میره، مامانا تو بچه‌هاشون ادامه پیدا می‌کنن، تو یه تیکه کلام، تو یه خاطره‌ی خیلی مخصوص دو نفره،  تو یه ضرب‌المثل که حتا اشتباهی هم می‌گفتنش... مینو کاش بهت می‌گفتم گریه نکن...  مامانا تموم شدنی نیستن... هروقت که به خواهر یا برادرت بگی: یادته مامان فلان کارو می‌کرد... یعنی مامانت زنده‌اس.  هروقت به لبخند مامانت تو یه عکس نگاه کردی یعنی مامانت هست، زنده‌ست... مینو تو چه خنده‌ای رو زنده‌تر از خندهی مادرا سراغ داری؟ حالا گیریم تو عکس... حالا گیریم مال خیلی سال قبل‌تر از امسال...

مینو زندگی کوفت کاریه. زندگی‌ای که یه روز باید توش دستای پیر مامانتو ول کنی عوضیه. زندگی‌ای که توش مامانت مریض شه و بیفته تو جا، به درد مفت خدا نمی‌خوره. مینو زندگی کوفت کاریه که مامانایی که یه روزی تو خونه سرپا و سرحال بودن، حالا باید دراز بکشن و تو دلشون تا سه بشمرن تا اولین مشت خاک بریزه تو سر و صورتشون. مینو خواستم بهت بگم اگه چشم مامانت موقع رفتن زیر اون همه خاک بسته‌اس غمگین نشو. آخرین چشم‌انداز این دنیای الکی‌خوش، وقتی مامانت خوابیده حتمن  آسمونه اما جای هیچ نگرانی‌ای نیست. بعد از اون دیگه تموم آسمون مال مامانته.

مینو منم با تو گریه می‌کنم حتا اگه تا صبح طول بکشه و ستاره‌ها تبدیل به نقطه‌های سفید ابر بشن.  بعد اگه بازم با دنیا قهر بودی نازت می‌کنم، قفل بودی بازت می‌کنم.


 بيست قدم مانده تا بهار

مادرم

مثل پرنده‌اي خسته

دلشكسته

بال زد و رفت.

بيست قدم مانده تا بهار

مادرم كه «خدا مرگم بده» از زبانش نمي افتاد

ناگهان خدا مرگش داد و از زبان و زمان افتاد.

مادرم

كه هميشه موقع خداحافظي گريه مي‌كرد

كه هميشه از دوري و تنهايي ناله مي‌كرد

ناگهان بي گريه و گله و شكايت

بقچة سفر را بست و رفت.

 

مادرم

پيش از آن كه كسي سنگش بزند

بيست قدم مانده تا بهار

در صبحي زود

زودتر از خورشيد بيدار شد

مثل پرنده‌اي رها

از اتاق به ايوان

از ايوان به درخت

و از درخت به لكه‌هاي سفيد ابر پريد.

 و حالا لباس آبي آسمان بوي تو را مي‌دهد

باران از سينه‌ی تو مي‌نوشد

تا درخت را شاعر

و باغچه را طاهر ‌كند.

فرهاد حسن‌زاده

مردی که توت‌فرنگی‌ها را له‌و‌لَوَرده کند مرد خوش‌حالی‌ست

قبل‌ترها که بابایم ماشین نداشت همیشه غصه‌اش را می‌خوردم. غصه‌ی این‌که وقتی از سر ِ کار برمی‌گردد شیشه‌ی عینکش خیس نشود، ماشین‌های بی‌حواس، شتک باران را به سر و رویش نپاشند و یک‌وقت در صف‌های طولانی خطی‌های میدان ونک بیش از حد معطل نماند.

قبل‌ترها بابایم پیاده می‌رفت تره‌بار و بعد از کلی خرید، سوار تاکسی می‌شد و برمی‌گشت خانه و همیشه رد کیسه‌های خرید بر کف دست‌هایش می‌ماند. قبل‌ترها بابایم را همیشه سوار بر اتوبوس و تاکسی و مینی‌بوس و بر پله‌های پل هوایی می‌دیدم که داشت با تمام وجود برای ما می‌دوید و گاهی کفش‌هایش از او جا می‌ماندند.

یک موقعی شد که بزرگ‌تر شدم و دلم خواست بابایم نباشد؛ گفتم زندگی بدون بابا بهتر است. باباها شلوغند، دمپایی‌های حمام را برنمی‌گردانند توی رخت‌کن، سر نیم ساعت دیر رسیدن به خانه غر می‌زنند و خیلی وقت‌ها داد می‌زنند و دعوا راه می‌اندازند. با خودم می‌گفتم بابای من بی‌عرضه‌ترین آدم روی زمین است که سه کیلو طلایمان را دزد می‌برد و کیفش را با کلی پول توی شلوغی می‌زنند و خط موبایلش را به دو نفر می‌فروشند و کل زندگی‌مان از دست ساده‌لوحی‌اش به باد می‌رود و مجبوریم از صفر شروع کنیم. فکر می‌کردم اگر او نبود  همه‌چیز بهتر بود و من دیگر نگران زدن رژلب‌هایی که با برق‌لب شروع شده بود و هرسال داشت پررنگ‌تر می‌شد نبودم.

باز بزرگ‌تر شدم و بابایم شد دست‌و‌دل‌بازترین مرد روی کره‌ی زمین. مردی که هیچ‌وقت هیچ اسکناسی ته جیبش باقی نماند. تمام پول‌هایش، کارانه و پاداش و پول ناهار و سرویس، همیشه تقسیم بر تعداد اعضای خانواده می‌شد. تمام زندگی‌اش زیر دست بچه‌ها و زنش بود و هیچ‌وقت دلش نمی‌آمد کت و شلوار گران‌تر از یک قیمتی بخرد. بابای من دست‌و‌دل‌بازترین مرد روی کره‌ی زمین بود که به تک‌تک دوست‌هایم عیدی می‌داد و از ماشین پیاده می‌شد  و جوانی را که یک گوشه گریه می‌کرد بلند می‌کرد و پول می‌گذاشت توی جیبش.

بابایم را بعد از سال‌ها بیش‌تر شناختم، بهتر شناختم. بابایی که در جاده‌ی سلفچگان می‌زد کنار و برای سگ‌ ماده‌ای که شیر می‌داد و گرسنه بود غذا می‌برد و نزدیک بود ماشین‌ها زیرش بگیرند. بابایی که وقتی کشته‌های جنگ داخلی سوریه را نشان می‌دادند می‌زد زیر گریه و از کسی هم خجالت نمی‌کشید. بابایی که هیچ‌وقت با ما دوست نبود اما گاهی کارهایش ان‌قدر به دلمان می‌نشست که فکر می‌کردیم از تمام دوست‌هایمان، بهتر و صمیمی‌تر است. بابایی که دوست‌دار حیوانات بود و تمام حیوان‌هایی که توی خانه داشتیم او را از همه‌مان بیش‌تر دوست داشتند.

قبل‌ترها بابایم مامانم را فرشته‌جانم صدا می‌کرد و هنوز هم بعد از 33 سال هیچ‌چیزی فرق نکرده. هنوز فرشته‌جانش را فرشته‌جان صدا می‌کند و هروقت هم سر فرشته‌جانش داد می‌زند خیلی زود برای آشتی‌ قدم پیش می‌گذارد و همین است که تمام این همه‌سال، یک‌بار هم مامانم برای آشتی پا پیش نگذاشته است.

بابایم همیشه لباس‌های خوب می‌پوشد، عطرهای خوب می‌زند. مرد زیبایی‌ست! مردی که هیچ‌وقت بدون مسواک کردن، کرم زدن، سوهان کشیدن به ناخن‌ها و شانه کردن موهایش از خانه بیرون نرفته. در تمام این سال‌ها هیچ‌وقت ندیده‌ام بابایم لباسش بدون اتو باشد. هیچ‌وقت با جوراب پاره یا کت‌و ‌شلوار کثبف سر کار نرفته. خیلی از کسانی که کارشان گیر بابایم بوده بعدن آمده‌اند و از اخلاق خوب بابایم با مردم تعریف کرده‌اند. بابایم خیلی راحت زنگ می‌زند به دندان‌پزشکی‌ای که می‌روم و منشی مطب را به خاطر برخورد بد با افغانی‌ها ادب می‌کند. در تمام  سال‌های تحصیلمان هیچ‌وقت ناظم‌های عقده‌ای و مدیرهای ترشیده‌ی مدرسه‌مان نتوانستند بگویند بالای چشم ما ابرو است چون بابایم می‌شستشان و می‌گذاشتشان کنار. بابایم با این‌که هیچ‌وقت دوستمان نبود اما همیشه هوایمان را داشت. درست است شب اولی که دید خواهرم موهایش را رنگ کرده با هیچ‌کس حرف نزد و ساعت ده شب رفت و خوابید، با این‌که حتا گاهی پیش آمد که فضولی کند و دفتر خاطراتمان را بخواند و گاهی وقت‌ها هم با غرهایش اعصابمان را به هم بریزد اما این همه سال گذشت و تمام اتفاقات بد هم گذشت.

حالا بابایم چند ساعت است که دارد گریه می‌کند. قبل ترها گریه‌اش را دیده بودم. اما هیچ وقت گریه‌ای نبود که بیش‌تر از چند دقیقه دوام داشته باشد. امروز بابایم گریه کرد. رفت بیرون و از پشت شیشه‌ی ماشینش هم که نگاه می‌کردی اشک‌هایش معلوم بود. بابایم آمد خانه، نشست جلوی تلویزیون اما روشنش نکرد و فقط گریه کرد. بابایم زنانه گریه نکرد. دستمال کاغذی برنداشت. اشک هایش را با انگشت شست و اشاره جمع کرد و گریه کرد. بعد رفت توی تختشان و کنار مادرم نیم‌خیز نشست و گریه کرد. شب که به اوجش رسید رفت بیرون، نان خرید، برگشت و گریه کرد. شاید گریه‌اش حتا بیش‌تر از موقعی بود که اسلحه را از کمرش باز کردند و بی‌ام‌و‌اش را ازش گرفتند. بابایم توی مبل‌ها فرو رفت و گفت من نمی‌گذارم این‌جوری بشود و خوب می‌دانست کار از کار گذشته و این‌جوری شده بود و گریه کرد. بابایم سعی می‌کرد نشان بدهد همه‌چیز عادی است اما می‌دانست هیچ‌چیز را عادی نیست و گریه کرد. بابایم می‌گفت خدا بزرگ است اما فهمیده بود همه چیز زیر سر خداست و گریه کرد...

دوست دارم بابایم هم‌چنان به بیرون رفتنمان گیر بدهد و نگذارد رژلب‌های براق بزنیم. دوست دارم هنوز هم نگذارد توی مهمانی‌هایی که مشروب می‌خورند پا بگذاریم. دلم می‌خواهد هنوز سرمان داد بکشد و توت‌فرنگی‌های روی میز را له‌و‌لورده کند. دلم می‌خواهد تعقیبمان کند و مچمان را برای بار هزارم بگیرد. من بابای قبل‌ترهایم را می‌خواهم. بابایی که کم پیش می‌آمد این‌همه گریه کند.

دردناک است وقتی بابایی بدون رودربایستی از زن و بچه ساعت‌ها بی‌وقفه گریه کند. دردناک است بابایی که عاشق غذا خوردن است، عاشق کوکاکولاست، غذا نخورد و لب به نوشابه نزد. حتا غمگین‌تر از آن دردناک‌ است بابای همیشه بیدارم، بابای شب‌زنده‌دارم این وقتِ شب توی تختش، با یک دل شکسته خوابیده باشد.

زر می‌زند هرکه می‌گوید مرد برای رفع دلتنگی‌هایش گریه نمی‌کند؛ قدم می‌زند.

بخوانید پایانِ شب را...

یک روز که نوبت تهران می‌شود

اخبار گفت شهر من، تهران لعنتی که ازش متنفرم و برایش می‌میرم در انتظار یک زلزله است.

من از زلزله می‌ترسم؛ خیلی خیلی می‌ترسم. از مردن در خواب می‌ترسم. از پنجره‌ی کنار تختم که احتمالن خرد و خاکشیر می‌شود و می‌ریزد توی صورتم می‌ترسم. از خفگی و له‌شدگی و شکستن استخوان‌هایم می‌ترسم.

اما بیش‌تر از همه‌ی این‌ها؛ بیش‌تر از زلزله‌ای که بالای هفت ریشتر تخمینش زده‌اند، از زنده ماندن بدون مادرم می‌ترسم.

از زندان تا خانه‌های رو به‌دشت

مامانم که زن کم‌حرفی‌ست و کم پیش آمده توی این همه سال گریه‌اش را ببینیم و همیشه در زندگی سعی کرده خونسردی‌اش را حفظ کند و جدی و محکم باشد موقعی که در طبقه‌ی دوم یک خانه‌ی ناآشنا  نشسته بودیم و تازه از سر خاک آمده بودیم با جیغ گریه کرد. بلند بلند بین هفتاد هشتاد نفر زن دیگر که خیلی‌هایشان غریبه بودند صدایش را بلند کرد. کاری که تا به حال توی عمرم ندیده بودم بکند. نه وقتی دایی‌علی مرد و نه وقتی محمد جوانمرگ شد. حتا وقتی آن یکی محمد توی دریا غرق شد دیدم گریه می‌کند و درب‌و‌داغان است اما هیچ‌وقت ناله‌اش را، صدای گریه‌هایش را نشنیده بودیم.

مامانم که زن خجالتی‌ای‌ست و کلن ذات آرامی دارد و حجب و حیا هیچ‌وقت نگذاشته صدای فریادش را بشنویم  جلوی آن‌همه زن یک‌دفعه فریاد زد: «بابای مظلومم، بابای کم‌حرف ساکتم، بابای ورشکسته‌ام... بابا جونم خونه‌ات از بس تاریک بود معلوم نبود کی روزه و کی شبه... حالا خونه‌ات بزرگ  و راحته. بابا  دشت حالا دیگه زیر پاته.

من و خواهرهایم با جمله‌های مامانم ان‌قدر اشک ریختیم که پلک‌هایمان تیره شد. شاید زن‌های دیگر نمی‌دانستند مامان من چه‌جور آدمی است و برایشان عجیب نبود اما ما مامان را می‌شناختیم. هیچ‌وقت توی عمرمان ندیده بودیم این‌جوری صدایش را بلند کند. این‌جوری ناله کند، این‌جوری خودش را خالی کند. مامان همه‌ی عمر، خودش را از همچین ناله‌هایی محروم کرده بود اما بالاخره زبان گفتنش باز شد.


و بعد: قبرستانی که بابابزرگم را دفن کردیم چشم‌انداز کوهستان دارد، روی بلندی است و دشت زیر پای قبرهاست. دشت زیر پای مرده‌هایی‌ست که وقتی زنده بودند خانه‌شان شب  و روزش معلوم نبود.  دوشنبه‌ها و پنج‌شنبه‌ها هم دسته دسته زن‌های کُرد می‌آیند و صورتشان را خراش می‌دهند و آوازهای محزون می‌خوانند که مطمئنم هرکس بشنود حتمن چند روز درگیری ذهنی پیدا می‌کند. صدای آوازشان واقعن غم‌انگیز و دلخراش است که حتا وقتی از قبرستان دور می‌شوی هم توی گوشت زنگ می‌زند...


تمام گمشده‌هایی که از پا در آمدند

نمی‌خواهم برای زنده ماندنت دعا کنم. نمی‌خواهم به بقیه‌اش فکر کنم. تو داری می‌میری.  می‌میری و مرد خانه‌ی پشت بانک ملی برای همیشه تمام می‌شود.

مرد؛ خانه‌ی پشت بانک ملی خراب شد. خرابش کردند. خانه‌ی پشت بانک ملی مال تو نیست. خانه‌ی تو حالا همان خانه‌ی خاکستری است ته آن کوچه‌ای که حتا آمبولانس هم نمی‌تواند با ضرب و زور تویش بیاید. خانه‌ی تو همان خانه‌ی تاریک است که پنجره‌های فقیر کم‌نوری دارد و تو داری طبقه‌ی پایینش در اتاقی سیاه جان می‌کنی.

نمی‌خواهم برای زنده ماندنت دعا کنم که هیچ‌کس از ادامه پیدا کردن تو خوشحال نیست. همه می‌دانند با رفتن تو نسل مردهایی که قندشان را اول توی چای فرو می‌کردند و بعد به دهان می‌بردند برای همیشه منقرض خواهد شد. نسل مردهایی که جنگ آمد و رفت اما لرزه‌هایش برای همیشه در دست‌ها و سروصورتشان باقی ماند و ‌ نعلبکی‌هایی که بعد از آن با چای‌های داغ هی رویشان وارونه شد.

 همه می‌آیند تا لحظه‌های آخر را از نزدیک ببینند. لحظه‌های آخر با پخش زنده و مستقیم. لابد حالا دیگر سوهان قم و تخمه آفتابگردان نمی‌خوری. ریشت حتمن بلند شده و همان پیراهن سفید نازک را تنت کرده‌ای که آخرین بار با آن دیدمت. تو دیگر دلت مرغ و قرمه‌سبزی و کباب کوبیده نمی‌خواهد. دیگر نمی‌روی نصفه شبی در بازار تعطیل حقت را از مردهایی که سرت کلاه گذاشتند بگیری. حتا خیال این را نداری بروی همدان و با جگرهای تازه برگردی به کرمانشاه. دیگر عابرها نمی‌بینند پیرمردی در پنجره‌های شکسته‌ی خانه‌ی پشت بانک ملی اسم پسر مرده‌اش را داد می‌زند.

تو داری می‌میری و من برای زنده ماندنت دعا نمی‌کنم. تو داری می‌روی و مادرم با آخرین پرواز تهران-کرمانشاه رفت تا ببیند چه‌طور قدبلندترین مرد دنیا وقتش دارد تمام می‌شود. چه‌طور سفیدترین مرد دنیا، چشم‌درشت‌ترین مرد دنیا به دقایق پایانی نزدیک می‌شود.

زنی در آن خانه دارد به مردنت لبخند می‌زند. زنی در آن خانه دور از چشم بقیه در را برای مرگ باز گذاشته است و مادرم دارد می‌رود تا درها را ببندد. پرده‌ها را بکشد. شعله‌ی بخاری را زیاد کند و دست‌هایت را با آن‌همه رگ برجسته یک‌بار دیگر در دست بگیرد.

تو حالا چند ساعتی‌ست که داری با آدم‌های نامریی حرف می‌زنی. آمده‌اند تو را ببرند. آمده‌اند تا به تو بگویند رفتن سخت نیست و برایت از جایی بگویند که تو دیگر غصه‌ی خانه‌ی از کف رفته و دست‌های همیشه لرزان و داروهای کمیاب را نخوری. جایی که هیچ زنی در پشت هیچ دیواری کمین نکرده و به مردنت لبخند نمی‌زند.

نمی‌خواهم از خدا بخواهم بیشتر بمانی. کلاه و کیف و کفش‌هایت را برای نرفتن توی هیچ کمدی قایم نمی‌کنم. تو دیگر زیر هیچ بارانی خیس نمی‌شوی. به هیچ‌کس با اسکناس صدتومانی سفارش خرید سیگار فروردین را نمی‌دهی. تو را دیگر بچه‌های کوچه سنگ نمی‌زنند و کاسه‌ی ماست را روز عید روی خودت برنمی‌گردانی. دیگر سرت نمی‌شکند، دائم گُم نمی‌شوی و از جیبت آدرس خانه‌ات را پیدا نمی‌کنند. دیگر هیچ  سربازی، مرخصی‌اش را برای رساندن تو به خانه هدر نمی‌دهد و هیچ مادری برای بچه‌هایش از خیس شدنت زیر باران وقت دستفروشی، داستان‌های زهرآلود تعریف نخواهد کرد. برو... برو که مامان‌جون هم دیگر به تو به چشم عشق از دست‌رفته‌اش نگاه نکند.

نمی‌خواهم برای زنده ماندنت دعا کنم. نمی‌خواهم یاد اول مهری بیفتم که مادرم را ترک دوچرخه‌ات برده بودی مدرسه و هی زنگ دوچرخه را برای خنده‌های مادرم به صدا در آورده بودی. نمی‌خواهم حتا تمام عصر را برای ریش بلند و چشم‌های درشت و لاغر بودن بیش از حدت گریه کنم.. آه  اما انگار صدای مردی  از دور به شهرمان می‌رسد. مردی که چنگ زده به آخرین تکه‌های زندگی‌اش و دارد با گریه می‌خواند:

«کمکم کن کمکم کن نذار این گم‌شده از پا در بیاد...»


و بعد: رفت؛ همان‌طور که بهار از درخت توت حیاط رفت. امشب راه می‌افتیم. باید به شهر کودکی‌هایم برگردم. همان‌ شهری که در آن فردا درخت توت پیری را خاک خواهند کرد.

تشخیص بیماری زنانه در شب عید

اما با این همه درخت کریسمس را دوست دارم. آویزهای گرد رنگی‌اش را هم. رنگ و چراغ و آویز مرا یاد روزی می‌اندازد که با مادرم به سیاحت شرق رفته بودیم. محله‌ی ارمنی‌ها پر بود از این درخت‌ها و آویزها. مادرم بیماری زنانه داشت و وقتی قرار بود از بیماری‌ش حرف بزنیم صدایمان را پایین می‌آوردیم.  آن روز در صف شلوغ مطب با دختری آشنا شدم که بچه‌ی بلوار ابوذر بود. نمی‌دانستم بلوار ابوذر کجاست و برایم هم مهم نبود. فقط دلم می‌خواست با دختر بلوار ابوذری از پنجره‌های چرک و کثیف مطب، محله‌ای را نگاه کنیم که بوی قهوه می‌داد و خیابان‌هایش پر بود از همین درخت‌ها. مادر به چراغ و ریسه نگاه نمی‌کرد. فقط لیوان‌های یک‌بار مصرف آب‌خوری را در دستش مچاله می‌کرد و راجع به ابعاد بیماری‌اش حرف می‌زد.

از پنجره‌ها سوز می‌آمد. روی صندلی‌های پلاستیکی برعکس نشسته بودیم؛ من و دختر بلوار ابوذری! به درخت کریسمس آن پایین نگاه کردیم. به حرکت رقص‌وار عابرها و این‌که به همدیگر شیرینی تعارف می‌کردند. خوب فهمیده‌ بودیم آن سال جدید هرچه‌قدر هم تازه باشد، نو باشد، تویش شادی باشد مال ما نیست. دختر بلوار ابوذری قهوه‌ای بود. وقتی نگاهش می‌کردم یا درباره‌ی درخت آن پایین باهم حرف می‌زدیم قهوه‌ای بود. خواستم ازش بپرسم من چه رنگی‌ام. اما گفتم لابد نمی‌فهمد منظورم از رنگ چه هست یا فکر می‌کند دیوانه‌ام. مادرم رفت پیش دکتر و برگشت. وقتی داشتیم می‌رفتیم از دختر بلوار ابوذری که قهوه‌ای بود خداحافظی کردم اما مادرهایمان حتا نگاه همدیگر هم نکردند.

بعد سوار اتوبوس شدیم. مادرم من را پیچید در پالتوی گرمش. دست‌های هم‌دیگر را روی صندلی‌های آخر اتوبوس که شهر را از بالا نشانمان می‌داد گرفته بودیم. لابد من به درخت‌های کریسمس و دختر بلوار ابوذری فکر می‌کردم و مادرم به بیماری لعنتی زنانه‌اش و این‌که الآن پدرم چه‌قدر از نبودنش شاکی شده است.

چراغ‌های شهر روشن بودند. چراغ‌های خیابان‌ها، ماشین‌ها، پنجره‌ها... از اتوبوس، گوی‌های بزرگ و کوچک نور را می‌دیدم. بعد خوابیدم. چشم‌هایم را که بستم خواب بابانوئلی را دیدم که از محله‌ی ارمنی‌ها کوبیده بود آمده بود خانه‌مان تا جوراب‌هایم را پر از هدیه کند.

آقایی که واقعاً جون دارد

ما توی خانه به پدر می‌گوییم آقاجون. آقاجون همانی است که یک روز عید من و ماجی‌جی ماشین صفرش را برداشتیم و رفتیم خانه‌ی گیتور. البته رفتیم درست! اما هیچ‌وقت نرسیدیم. در راه خانه‌ی گیتور تصادف کردیم و ماشین صفر آقاجون به آنی داغان شد. صاف گذاشتم توی گل‌گیر یک پيكان. از ماشین که پیاده شدم همه با تعجب نگاهم کردند و گفتند تو گواهینامه داری؟ یک مینی‌بوس عصبانی که چهارراه قبلی راهش را گرفته بودم زد روی  ترمز و گفت هه هه ناشی‌گری‌ات کار دستت داد. من غصه خوردم. تازه گواهینامه گرفته بودم و این اتفاق برایم شکست بزرگی محسوب می‌شد.

ماشین صفر آقاجون را داغان کردم. خودم خوب می‌دانستم گند زده‌ام و دقیقاً شده همان حرفی که آقاجون همیشه می‌زد. می‌گفت این دختر راننده نمی‌شود. بلد نیست دنده عوض کند و گاز بدهد. حتا بلد نیست خوب و به جا ترمز بگیرد. آقاجون را صدا زدیم که بیاید خانه‌ی گیتور و ماجی‌جی گفت تصادف کرده‌ام. من توی اتاق قدم می‌زدم و نمی‌دانستم چی بهم می‌گوید. آقاجون آمد توی اتاق و گفت اشکالی ندارد. همین. حادثه‌ی مهمی نبود که اشکالی داشته باشد. بعدازظهرش رفتم بیرون و سعی کردم فراموش کنم آن دختری که زد توی گل گیر پیکان من بوده‌ام.

آقاجون توی خانه گفت خودش تصادف کرده. نگفت من نشسته‌ام و گند زده‌ام توی ماشین. به ماجی‌جی گفته بود بچه‌ها توی خانه مسخره‌اش می‌کنند. آقاجون تصادف را خودش گردن گرفته بود و سلی و محمد  می‌رفتند، می‌آمدند آقاجون را مسخره می‌کردند و هی می‌گفتند با گواهینامه‌ی پایه یک، فرعی به اصلی تصادف کرده‌ای؟ هاهاها!

دو سه ماه که گذشت یک روز سلی دوباره بنا کرد به مسخره کردن آقاجون که من دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. گفتم من تصادف کرده‌ام نه آقاجون. تصادف زنانه بود. مثل من! مثل جنس من بود تصادف. ظریف، ساده و زنانه! بعد همه خفه شدند. آقاجون هم چیزی نگفت. نگاهم کرد و رفت توی اتاقش.

پدرها چیز خوبی‌اند. آقاجون‌ها که بهتر! آقاجون حالا دارد ماشینش را می‌فروشد. دوست دارم زودتر ماشینش را عوض کند. یک ماشین بهتر بخرد. یک ماشین که جای تصادف کسی روی کاپوتش نمانده باشد. کسی رادیاتش را سوراخ نکرده باشد. یک ماشین نو که اثری از من تویش نباشد.

آقاجون عصر که داشت قول ماشین را به کسی می‌داد گفت بیا و ماشین را تو بردار. گفتم پول ندارم و بهانه آوردم که گران است و یک چیز کم‌تر و ارزان‌تر برای من بهتر است. هی گفت بهت قرض می‌دهم. بعداً به من می‌دهی. اما من گفتم نه. توی دلم گفتم نمی‌خواهم ماشینی را که یک روزی به خاطرش گناه من را گردن گرفتی زیر پایم بیندازم.

ما توی خانه به پدر می‌گوییم آقاجون. آقا؛ واقعاً جون!

روباه قرمزی به نام مادر...

خیلی با هم دوست نبودیم. در واقع مدت طولانی‌ای  دشمن هم بودیم. حوصله‌اش را نداشتم. من از عدسی خوشم نمی‌آمد، شلوار کوتاه می‌پوشیدم و رژلب زدن برایم یک امر حیاتی بود. او این کارها را دوست نداشت و من هم شاید به خاطر همین چیزها حوصله‌اش را نداشتم. شب‌ها تصمیم می‌گرفتم خودم را بکشم. در دفترم از نقشه‌های توی سرم می‌گفتم و برایش نامه‌هایی می‌نوشتم که توی همه‌شان محکوم بود و مقصر اصلی خودکشی من محسوب می‌شد.

بعد دستش شکست. شکستن‌ای که تلنگری بود برای زندگی‌ام. من رفتم توی یک بوستان، پشت مدرسه‌ی غیرانتفاعی صبا و گریه کردم. کسی نبود جز پسری که چند صندلی آن‌طرف‌تر نشسته بود و  لابد اگر گریه نمی‌کردم اشاره می‌کرد که بروم پیشش. دستش را خرد خاکشیر کرده بودند. دستش درد گرفته بود و من نمی‌توانستم خودم را ببخشم. رفتم بیمارستان. روسری سرش کرده بود.  ژولیده و نامرتب روی تخت خوابیده بود و ناله می‌کرد.  من گریه می‌کردم چون مدت طولانی‌ای دشمن‌اش بودم. برایش خط و نشان می‌کشیدم و بدون اجازه‌اش از خانه بیرون می‌رفتم.

بعد آمد خانه. ماگ محبوبم را وقت قرص خوردن شکست و نگران نگاهم کرد. گفت حواسم نبود و قیافه‌اش تیر خلاص را نشاند وسط قلبم. خواستم بگویم ماگ که هیچی کل کارخانه‌اش فدای سرت! با خودم گفتم چه‌قدر آدم کثافتی هستم که این‌همه مدت دشمنی کرده‌ام. به دَرَک اگر آزادی ندارم و نمی‌توانم بروم خانه‌ی دوستم و دوتایی با هم سالاد ماکارونی درست کنیم. آن زنی که افتاده بود توی جا و دستش پر از آهن و مخلفات دکتر جراح بود، مادرم بود.

دیگر دشمنی نکردم. یادم افتاد مادرم روباه ماده‌ای بوده که تمام شهرها، ما چندتا را گرفته به دهانش و با خودش برده. هیچ‌جا امن نبوده. پشت تمام دیوارها یک کُرد یا بلوچ با تفنگ پرو پیمان‌اش آماده ایستاده بوده. توی تمام خیابان‌ها یک مرد غریبه با چاقویی تازه نفس منتظرش بوده. دیگر دشمنی نکردم که مادرم دختر بیست‌و دوساله‌ای بود که هرکه از راه می‌آمد ضربه‌ای می‌زد اما مادرم همچنان اهلی لانه‌ای بود که چهاربچه‌روباه تویش زندگی می‌کرد.

دشمنی نکردم که مادرم همان زنی بود که جلوی پارک تابان وقتی سپر پیکان گرفت به پای محمد، نشست وسط خیابان و مثل ابر بهار گریه کرد. چه موجود عجیبی! سال‌ها می‌گذشتند و کفش‌هایش از سالی به سال دیگر با او راه می‌آمد تا ما نو بپوشم، کیکرز پایمان کنیم. کوله‌ی جین بیندازیم.. دشمنی نکردم که من را زاییده بود و فردای زایمان پاهایش یخ زده بود و سرشکسته بود از این‌که «باز هم دختری دیگر.» دشمنی نکردم که به خاطر خواهرم که در شاش خودش غلت می‌زد و صبح تا شب چای‌داغ می‌کردند توی حلقش، چشم‌اش را روی بقیه‌ی چیزها بست و قدم‌زنان که نه، با پای دویدن برگشت.

ما با هم دوست شدیم. دشمنی را کنار گذاشتم. مادرم مادرم بود. همانی که بچه بودم، می‌آمد مدرسه، برایم ساندویچ می‌خرید و نمی‌دانم چرا با آن سن کم همیشه نگران بودم پول نداشته باشد. مادرم همانی بود که برایم کتاب می‌خرید: «سوهو اسب سفید!» مادرم ده سال تمام با حوصله جواب سوال قبل خوابم را می‌داد. می‌پرسیدم : «از دستم راضی هستی؟»  واگر راضی نبود بی‌بروگرد خواب بد می‌دیدم.

چه‌طور آن‌همه مدت دشمنی کرده بودم آن هم با مادر قدبلندم که نشسته بود توی راهرو روی زمین و انگار به پایش چاقو زده بودند! چه‌طور دشمنی کردم با مادرم که برایمان سالاد اندونزی درست می کرد و باهم سیب‌زمینی و لوبیا و تخم‌مرغ خرد می کردیم و می‌خندیدیم! مادری که سرویس اداره‌اش ساعت چهار و بیست‌دقیقه می‌رساندش خانه و من یک زن چاق قدبلند را می‌دیدم که داشت می‌آمد به توله‌هایش برسد.

مادرم زن ساده‌ای است. نه از حقوق زنان چیزی می‌داند و نه از این دنیا چیزی بیش‌تر از ما برای خودش می‌خواهد. تمام روز می‌نشیند روی مبل نارنجی خانه. جدول حل می‌کند و وقتی دارد با خواهرم تلفنی حرف می‌زند به جای جواب احوال‌پرسی خواهرم می‌پرسد: «پایتخت ونزوئلا؟». صدای جدول حل کردنش را دوست دارم. واحد پول چین، پسوند شباهت، نام سابق ارومیه. سوال‌هایش را که می‌پرسد خیالم راحت می‌شود که  کنارم است، جایی نمی‌رود. نگاهش که می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که آدم کثافتی بوده‌ام؛ به خاطر تمام سال‌هایی که دشمنی کرده‌ام. مادر من زنی‌ست که تنهایی هیچ‌وقت یک لیوان آب انار نخورده. زنی که عمری صرفه‌جویی کرده برای ول‌خرجی‌کردن‌های توله‌هایش. زنی بوده که تمام سال‌ها زور گفته‌اند و تمام سال‌ها گفته چشم. زنی است که هنوز از مادر شوهر زخم می‌خورد...

 

چندوقت هی آرزو کردم که من زودتر از مادرم بمیرم. که نبینم یک روزی یک همچین موجود عظیمی را توی گور می‌کنند. اصلاً مگر گوری پیدا می‌شود که این‌همه را زیر خاک کند؟ خاک بر سر آن خاک! چند وقت هی آرزو کردم نبینم دیابت بلایی سر مادرم می‌آورد. از خدا خواستم کلیه‌ها و پاها و چشم و دست و بدن مادرم همیشه قوی باشد. نوک انگشتش را سوزن بزند، قندش را اندازه بگیرد و هیچ‌وقت بالاتر از 180 نباشد. بعد دیشب که داشتم به مادرم فکر می‌کردم با خودم گفتم اگر زد و من زودتر از مادرم مُردم چه بلایی سر مادرم می‌آید؟ یاد تصادف مختصر محمد جلوی پارک تابان افتادم. مادرم تشنج کرده بود و می‌زد توی سرش! مادرم اگر ببیند من می‌میرم چه بلایی سرش می‌آید؟ اصلاً از مادرم چه باقی می‌ماند؟! چه‌قدر خودخواهم که حتا دوست داشتنم هم خرکی است. من اگر زودتر بمیرم مادرم دیگر جدول حل نمی‌کند. تمام جدول‌ها را حتماً دور می‌ریزد. دیگر صبح‌ها برای کسی نمی‌خواند: «زیتیله که فردا تعطیله بلن شو!» دیگر توی اتاق کسی نمی‌آید به هدف در آوردن رازها از راز بودن. دیگر قورمه‌سبزی نمی‌پزد با لوبیاهای چشم‌بلبلی. لابد دیگر موزیک پلیر موبایلش را روی آهنگ‌های ناصرعبداللهی پِلِی نخواهد کرد. وای مادرم... نه، انصاف نبود من زودتر بمیرم...

دشمنی هنوز ادامه دارد. و من چه‌قدر مغز تعطیلی دارم که نمی‌دانم. مادرم تمام نان‌های زیر کباب را خودش خورده و تمام کباب‌ها را ما! تمام پیژامه‌ها را پوشیده تا ما لباس خواب‌های مخملی ست بپوشیم. تمام سیب‌های زرد مال مادرم بوده و قرمزها برای ما. مادرم روباه  قرمزی است که از خوبی‌اش تمام کلاغ ها و گربه‌ها و هفت پشتشان سیر می‌شوند. و خانه‌ی ما و دست‌های مادرم را خوب می‌شناسند. هنر برزرگی که مادرم در زندگی به من یاد داده این است که همیشه دوست داشته باشم. هرچیزی را، هرکسی را. مثلاً به یک مجسمه‌ی روباه دو ساعت تمام عشق بورزم. مادرم کاملاً توانایی دارد در مورد یک گربه‌ی خیابانی دو ساعت حرف بزند و یا برای کفتاری که شیری آن را کشته غصه بخورد. مادرم سر راهِ رفتن به تره‌بار صدتا پیرمرد و پیرزن را می‌رساند و دویست‌و‌پنجاه گرم گوشت درخواستی یک مشتری را یواشکی می‌کند یک کیلو. من باید دست‌های مادربزرگم را، دهان مادربزرگم را ببوسم که هیچ‌وقت به اندازه‌ی وقت نام‌گذاری روباه قرمزش دقیق عمل نکرده. و همین است که همه، فرشته‌ی خانه‌مان را صدا می‌زنند: فرشته...

مردن در اتاقی رو به جنگل

به دایی‌ام نرسیدند. دایی‌ام افسردگی داشت. قرص می‌خورد و بعضی شب‌ها ساعت سه نصف شب بیدار می‌شد، در جایش می‌نشست و گریه می‌کرد. به دایی‌ام نرسیدند و سی و هفت سالگی مرد. شش صبح، توی یک اتاق با چشم‌انداز جنگل جان کند. عملیات احیای چند پرستار و پزشک خرفت ساعت هفت و نیم شروع شد و بابت این تأخیر هیچ توضیحی ندادند. تنها کاری که کردند این بود که جنازه را سالم تحویل دادند با گلویی که کبود شده بود و ریه‌هایی که آب آورده بود. به دایی‌ام نرسیدند. نه فقط بیمارستان، خواهرهایش هم! یکی گفت پایش بو می‌دهد، یکی گقت زنش را بدون مشورت گرفته و یکی دیگر گفت بچه‌اش به بچه‌ام فحش‌های بدی یاد می‌دهد. این‌طوری شد که دایی‌ام تمام عید‌های زندگی‌اش را تنها گذراند. زنش دم به دقیقه طلاهایش را می‌ریخت توی یک ساک برزنتی و می‌رفت ترمینال تا قهرهای فاصله‌دار بکند. همین شد که دایی‌ام تمام تلویزیون‌های زندگی‌اش را تنها دید. خواهرهایش حرف‌های باکلاسی می‌زدند به این معنی که ما او را نمی‌فهمیم و انرژی ارتباط داشتن با او را نداریم. مادربزرگم هم دایی‌ام را تحویل نمی گرفت و  سهم تخمه و ترشی و زیتون سیاهش را می‌داد دست آژانس برایش ببرد.

به دایی‌ام نرسیدند. دائم‌الرختخواب شده بود. خودش بود و یک مشت قرص برای این‌که چراغ زندگی را به زور روشن نگه دارد. قبل از این افسردگی کوفتی دایی‌ام را یادم است  که یک صبح تصادف کرد. تمام صورتش پاره شده بود. ران دایی‌ام لخت بود و رویش بخیه‌های گنده زده بودند و من از ترس تا حیاط بیمارستان را دویدم. آن موقع‌ها هنوز با بایکوت کردنش فاصله داشتیم و خواهرهایش دلشان می‌آمد برایش کمپوت آناناس بخرند و یک جعبه شیرینی از لادن. بیمارستان، ملافه‌های کثیف داشت. دایی‌ام را پیچیده بودند در ملافه‌ها. می‌گفتند از تشت خون درش‌ آورده‌اند. دایی‌ام باید زنده می‌ماند چون قرار بود از افسردگی بمیرد. قرار بود زنده بماند تا زمانی برسد که چراغ‌های خانه‌اش را خاموش کند، خواب باشد یا جلوی تلویزیون سرش را بگیرد میان دست‌هایش. دایی‌ام سی‌و‌هفت ساله بود که مرد و من با خودم می‌گفتم چه ایرادی دارد! سی‌و‌هفت سال که سن کمی نیست. خیلی بزرگ بود برایم. خیلی زیاد بود و اصلا احساس نمی کردم برای مردن خیلی جوان بوده.

خواهرهایش بدون خط لب و موهای سشوار  کشیده دور هم جمع شدند. خودشان می‌دانستند به دایی‌ام نرسیدند. مادربزرگم توی خانه چرخ می‌زد و می گفت من یک پیرزن تنهایم و اصرار داشت که کاری از دستش برنمی‌آید. دایی‌ام مرده بود و هنوز کسی نمی‌دانست مردن حتا می‌تواند در اتاقی رو به جنگل اتفاق بیفتد.

خواهر‌هایش گریه می‌کردند اما اگر زمان را -برای حتی جبرانی کوچک -باز هم به عقب برمی گرداندی دایی‌ام همچنان تنها بود، افسردگی داشت، ساعت سه نصف شب بیدار می‌شد و گریه می کرد.

ساعت به وقتِ مرگ

پسرخاله‌ام را اعدام کردند.

من روی تختم دراز کشیده بودم و پتویم را که مربع‌مربع آبی و سبز داشت، روی سرم کشیده بودم. خاله‌ام هنوز وقت نکرده بود گریه کند و داشت رنگ موهایش را می‌شست و ناخن‌هایش را سوهان می کشید و مادرم هنوز معتقد بود خط عمرش همین‌قدر بوده که بوده و برنجش را آبکش می‌کرد.

پسرخاله‌ام را اعدام کردند اما خاله‌ام هنوز باور نکرده بود و داشت برگه‌های مانده‌ی دفترچه بیمه‌اش را می‌شمرد و حساب می‌کرد که با باقیمانده‌اش می‌تواند چندبار مریض شود. پدرم پشت میزش در سرکار نشسته بود و محکم با چکشش روی میز می‌کوبید و می‌گفت نفر بعدی و آن صبح، برایش یک صبح معمولی بود مثل باقی روزها؛ و من دراز کشیده بودم بدون این‌که قطره‌ای از من از زیر پتو بیرون بزند و داشتم می‌دیدم که به پاهای پسرخاله‌ام زنجیر زده بودند و دست‌هایش را بسته بودند تا مبادا برای گرفتن تکه‌ای هرچند ناچیز از زندگی تقلا کند.

پسرخاله‌ام را اعدام کردند همان موقع که من داشتم آیین دادرسی کیفری یک را پاس می‌کردم و پلاک ماشین خواهرم می‌آمد درِ خانه و خواهرم به دربان شیرینی می‌داد. پسرخاله‌ام با دهانی گس ایستاده بود رودرروی باد. با دست‌های بسته، چشم‌های بسته، لب‌های بسته. پسرخاله‌ام ایستاده بود و لابد با خودش فکر می‌کرد  اداره‌جات دولتی شورش را در آورده‌اند که حتا توی این کار هم سرِوقت عمل نمی‌کنند.

خاله‌ام بیرون زندان قدم می‌زد. خاله‌ام سیگار می کشید و با خنده‌ای مسخره به پسرخاله‌ام سفارش مرد بودنش را می‌داد. خاله‌ام داشت بیش از حد نیاز به صورتش کرم‌پودر می‌زد و منتظر بود خبر اعدام پسرش را برایش اس‌ام‌اس کنند؛ و مادرم همچنان به سرنوشت و خط عمر اعتقاد داشت.

پسرخاله‌ام را اعدام کردند.

خواستم به برادرم بسپارم توی این روزها جلوی چشم‌های خاله‌ام رژه نرود؛ که مبادا خاله‌ام بغضش بترکد و یاد پسر خودش بیفتد و نمک پاشیده باشیم روی زخمی که دیگر سرش بسته نمی‌شد. اما خاله‌ام داشت تلفن حرف می‌زد و حواسش نبود. خاله‌ام داشت می‌رفت برای آشپزخانه‌ی یک‌نفره‌اش ظروف جدید بخرد. خاله‌ام چشم‌هایی داشت که بدتر از اینش را هم دیده بود.

پسرخاله‌ام را اعدام کردند و خاله‌ام فقط قدم می‌زد و سیگار می‌کشید و هی از مادرم می‌پرسید آخرین قطار حامل زندانیان کی به ایستگاه می‌رسد!

اتاقی در پس اتاقی دیگر

کفش‌های کتانی‌ام دو رنگ‌اند. معلوم نیست چه غلطی کرده‌ام که به گُه کشیده شده‌اند. جفتشان می‌کنم بیرون و از درِ سیزده سالگی می‌روم تو. بالکن خانه‌مان خنک نیست. پرنده‌های گرمازده نشسته‌اند روبه روی من و به شعرهایی که می‌خوانم به اجبار گوش می‌دهند. مثل کیک‌هایی که سرآشپز ناوارد دارند وا می‌روم. لباسم را در دستم مشت می‌کنم. کتاب شعرم را می‌بندم. در اتاق را هم. اشک به جای چشم‌ها، از چانه‌ام می‌چکد. گریه کار مسخره‌ایست اما کم‌ترین کاری‌ست که وقت بزرگ شدنم انجام می‌دهم.

کفش‌هایم را پا می‌کنم. اتاق‌ها را دور می‌زنم. می‌روم سراغ هجده سالگی‌ام. اتاق خالی‌ای‌ست که هزار بار رنگش کرده‌اند. خوب که نگاه می‌کنم خودم را می‌بینم. یک هدبند پروانه‌ای زده‌ام و آرایشم به خاطر نبود کرم‌پودر، یک پایش می‌لنگد. تو سرت را از ماشین کرده‌ای بیرون.  تو دوستم داری، با شلوار چهارخانه و مانتوی دامن دار کرم و آرایشی که یک‌پایش همیشه می‌لنگد.

اتاق خلوتی‌ست اتاق بیست و یک سالگی. گریه می‌کنم. پشتِ سرهم. از دیدن خودم گریه‌ام می‌گیرد. روی تخت مچاله شده‌ام. کسی خانه نیست و شب زودهنگام زمستانی، در اتاقم سر رسیده. پهن شده‌ام روی تخت. گوشی موبایلم را که خیس است مشت کرده‌ام و گریه می‌کنم. کسی به من زنگ نمی‌زند. کسی بغلم نگرفته، دست نینداخته دور گردنم، کسی دستمال‌هایی با قلب ریز صورتی تعارفم نکرده.

می‌روم سمت اتاق هفت سالگی. من گوشه‌ی حیاط ایستاده‌ام. رنگین‌کمان رنگ است کف دست‌هایم به خاطر اسمارتیزهای لوله‌ای‌! هفت سالگی کُردها پول‌دارند. تُرک‌ها و فارس‌ها هم. حتا عرب‌ها و تاجیکی‌ها پولدارند. من کیف قرمز دارم. شلوار جین دارم. عینک دسته فنری روی چشم‌هایم می‌گذارم و معلمم کتاب از تبر تا میز را با امضای خودش به من داده. اما تنهایم و پولدارها را بدون این‌که دقیقا بدانم کاربرد پول چیست با حسرت نگاه می‌کنم.

از اتاق هفت سالگی می‌زنم بیرون. این جا،اتاق چهارده‌سالگی، اتاق دلگیری‌ست. اتاقی‌ست پراز نامه‌هایی که بی‌جواب می‌ماند. پر است از اسباب‌کشی و دوست‌هایی که فراموشم کرده‌اند. پر است از خطی‌های ونک-پاسداران و مینی‌بوس‌هایی که سربازهایش خودشان را به من می‌مالند. اتاق چهارده‌سالگی اتاقی‌ست که آهنگ‌ها هندی را حفظ می‌کنم و از بالکن برای اهالی کوچه‌های خلوت یک نصف شب می‌خوانم.

پابرهنه و با هراس می‌روم سراغ اتاق ده سالگی‌ام. اتاقی پر از سایه‌هایی که دست‌های درازشان پاهایم را از زیر پتو بیرون می‌کشد. روح‌های سرگردانی که کولر را خاموش می کنند. نیمه‌شب در بالکن قدم می‌زنند و با صدای مادر، من را صدا می‌کنند. در اتاق ده سالگی‌ام من کودکی هستم که از زور ترس، در تختخواب گل‌گلی‌اش فلج ‌شده و کسی صدای ترسش را نمی‌شنود. اتاق ده‌سالگی، پر است از مدرسه‌ی موش‌هایی که گربه‌اش می‌خواهد من را با خودش ببرد.

از راهرو می‌زنم بیرون. از اتاقی صدا می‌آید. سروصدا به اتاق‌های دیگر سرایت کرده. نمی‌دانم اتاق چندسالگی‌ست اما اتاقی‌ست که پدر، مادر را دوست ندارد. مادر قهر می‌کند. باران نمی‌بارد اما شب غم‌انگیزی‌ست. ما سالاد می خوریم و توت‌فرنگی‌هایی را که زیر دست و پا له شده دور می‌ریزیم. پدر مادر را دوست ندارد و ما پدر را! مادر آژانس نمی‌گیرد. بیشتر راه را پیاده می‌رود و من به خودم قول می‌دهم تا آخر عمر، پیاده رفتن مادر را فراموش نکنم.

اتاق بیست‌و سه سالگی همین‌جایی‌ست که هیچ‌کس من را دوست ندارد. من هم هیچ کس را. فقط دلم می‌خواهد با یک پسر بور که در دفتری قدیمی کار می‌کند ازدواج کنم و تمام مسیر برگشت را به او فکر می‌کنم. اتاق بیست و سه سالگی اتاقی دل‌باز است که من هی از خودم خوشم می‌آید. از خودم خیلی خیلی بیشتر خوشم می‌آید و به خودم قول داده‌ام دلایل این خوش‌آمدن را بنویسم. اتاق بیست و سالگی را من‌ای دستش گرفته که رژلب‌هایش خوش‌رنگ است. کیف‌های خوش مدل و مانتوهای خوش‌دوخت می‌پوشد و با این‌که تنهاست دیگر تنها نیست، حتا اگر باز هم تنها بماند.

برمی گردم و کفش‌هایم را پا می‌کنم. این‌جا هشت‌سالگی‌ست. خودم را می‌بینم که لول خورده‌ام با پتو. خوابیده‌ام و دست‌های مادر را گرفته‌ام. سه شب گذشته را مادرم در جواب من  گفته که از دستم راضی‌ست و من را با خیال راحت خوابانده. شب چهارم است که دارم می پرسم از دستم راضی هستی؟ و او خشک و مختصر می‌گوید: نه!

فردایی که باز هم روشن است

ما خواهرهای خوبی بودیم.ما خواهرهای روزهای سخت هم بودیم.وقتی پدر از فن معمار خانه مان سو استفاده می کرد و از بالکن مشترکمان می رفت پشت اتاق خواهرهای دبیرستانی ام و حرف هایشان را گوش می کرد من از زیر در اتاق برایشان می نوشتم پدر توی بالکن است.دارد تربیتتان می کند.مواظب حرف هایتان باشید.

ما خواهر های خوبی بودیم.هستیم.مادر خانه نبود.مادر یک عمر بچه هایش را خانه جا گذاشت و برای بچه های مردم فرم کارگزینی آماده کرد.مادر مدام یا در مأموریت بود یا در گزینش مرکزی وزارت خانه ها.مادر کمک بچه های مردم می کرد که یک وقت گزینش استخدامی کشور ردشان نکند.یک مادر بی نظیر و یک کارمند حرفه ای بود.مثلا هر شب قبل رفتنش غذای جوجه هایش را می پخت.رومبلی ها را می کشید.جارویش را می زد و بعد ولو می شد روی تخت.

ما خواهر های خوبی بودیم.کارنامه های من همیشه با امضای خواهرهایم گرفته می شد.مادر همیشه برای ناظم و مدیر و دفتردار تلفن می زد که امروز نمی رسد بیاید.مادر هیچ روزی نمی رسید.هنوز هم نمی رسد.همیشه ای که باید برسد نمی رسد.خواهرهایم می آمدند مدرسه.بزرگ شده بودند و تیپ های امروزی می زدند.همیشه ی خدا ناظم های مدرسه کلی حرص می خوردند و به خاطر خواهرهایم دو نمره از انضباطم کم می کردند.

ما خواهرهای خوبی بودیم.یکی گاز را دستمال می کشید.یکی آشپزخانه را جارو می زد و در روزهای بی ناهاری یکی ماکارونی های رنگ پریده با ته دیگ تخم مرغی درست می کرد.خانه مان یک خانه ی نورگیر بزرگ بود.از یک اتاقش صدای گریه نکن ابی می امد و از یک اتاقش صدای جزیره ی سیاوش قمیشی.

ما خواهرهای خوبی بودیم.گلاویز هم می شدیم.توی سینه ی خواهرم را چنگ می انداختم.زنجیر گردنش را پاره می کردم.یک پلاک ایران بود و یک زنجیر نقره ای باریک.قهر می کردیم فت و فراوان.از آن قهرهایی که تویش پر بود از «چرا دست توی کمد من کردی؟» و «کدام بی شعوری دست به اسپری من زده».آن روزها اسپری داشتن و شانه ی شخصی و دمپایی روفرشی چیزهای بزرگی بود.دستاورد دخترهای چهارده پانزده ساله همین خنزر پنزرها بود و بزرگ شدنشان به همین چیزها!

ما خواهرهای خوبی بودیم اما بزرگ تر که شدم مادر می ترسید سیگار بدهند دستم.با پسرهای علاف بگردم و کارمند بودنش،دخترش را ازش بگیرد.خواهرم شد بزرگ ترم.بزرگ تری که نباید آستین هایم را جلویش بالا می دادم.نباید بلند می خندیدم و سلام کردن به برادر دوستم در چشمش،گناه بزرگی بود.ما خواهرهای خوبی بودیم اما خواهر خوب بودن مثل قدیم ها آسان نبود.خواهرم را می دیدم که دور می شد.انگار نمی شد نگه اش داشت.نزدیکش ماند و خواهر خوبی باقی ماند.

ما خواهرهای خوبی بودیم.دوتا کمد نزدیک به هم داشتیم.سرمان را از در کمد می آوردیم بیرون و باهم شعر می خواندیم.هرکس شعرهای خودش را می خواند وتا وقتی که دهان هایمان خسته می شد می خواندیم.بعضی شعرهای من را خواهرم می پرستید و برای بعضی از شعرهای خواهرم من می مردم.وقتی سر کمدمان بودیم مثل همسایه های دیوار به دیوار از هر دری حرف می زدیم.دنیا می ایستاد آن لحظات و ما انگار بزرگ نشده بودیم و هنوز توی همان خانه ی روشن و بزرگی بودیم که امکان نداشت نه صبحش را بی آفتاب بماند.

ما خواهرهای خوبی بودیم.وقتی پسرخاله ام را نخواست من رفتم و حرف هایش را توی گوش پسرخاله ام داد زدم.وقتی پسرخاله ام مرد من خودش و گریه هایش را بغل کردم.وقتی حمامش طول کشید من دلم شور مردنش را زد.وقتی قهر بودیم برایش کادوی تولد انتخاب می کردم و وقت هایی که من را دوست نداشت یا داشت-اما به روی خودش نمی آورد دوستش داشتم.ما خواهرهای خوبی بودیم و باید خواهرهای خوبی باقی می ماندیم.

ما خواهرهای خوبی بودیم.به خاطر همه ی تمبر هندی ها و بستنی های کیلویی.ما خواهرهای خوبی بودیم برای روزهای بلند تابستان که او از شاملو می خواند و من از فروغ.بابت تمام بعداز ظهرهایی که پیش مادرم در بالکن می نشستیم و من اولین تپشهای عاشقانه ی قلبم را برایشان می خواندم و مادرم سر تکان می داد.بابت اسباب کشی ها و روزهای سخت خانه ی اختیاریه.بابت پله نشینی های نیمه شب و چشم به خیابان دوختن.ما خواهرهای خوبی بودیم بابت اشتباه گرفتن صداهامان باهمدگیر ،گوش دادن مداوم فریدون فروغی و روزهایی که من دبستان بودم و او راهنمایی و روی پله های مدرسه شان خوابم می برد تا تعطیل شود و باهم برگردیم خانه.

ما خواهرهای خوبی بودیم بابت همه ی قهرهایی که به آشتی های دیر ختم می شد.بابت آش زندانی ای که آش مادر بود با رب و آب زیاد.بابت کباب هایی که توی جیب های لباسمان قایم می کردیم و یادمان می رفت و همان جا می گندید.بابت گریه هایی که یک شب بعد از شنیدن داستان زندگی مادرمان کردیم.

ما خواهرهای خوبی بودیم.هستیم.رفتش زود بود.زود اتفاق افتاد.وقتی که می خواست از خانه ی ما برود من کلاس زبان بودم.ان قدر بود که نمی دانستم می رود.روز آخر رفتیم کتاب فروشی جمعه.برایم یک برگه یادداشت فروغ فرخزاد خرید.اولین جمله اش نوشته بود:حرفی به من بزن.من در پناه پنجره ام.با آفتاب رابطه دارم.رفتیم توی کوچه.توی آغوش دیوار پناه گرفتیم و ساندویچ کلاب خوردیم.جفتمان بغض داشتیم  توی گلویی که چند روز آخر را گریه کرده بود.سلانه سلانه رفتیم خانه.توی راه خانه سکوت نکرده بودیم.داشت دلداری ام می داد که فردا باز هم روشن است.

فردایش رفت خارج.

جور دیگرِ دیگر!

دست های مادر بزرگم از زیر چادر بیرون بود.مادربزرگ دست هایش زبر بود.فکرهایش زبر بود.می ترسیدم دست های مادر بزرگ را بگیرم.از آن مادر بزرگ هایی بود که واقعا بزرگ بود!به تاکسی دری وری گفت.در تاکسی را محکم بست و بقیه ی پولش را مچاله کرد.

در زندان یک در بزرگ سیاه بود.از آن در هایی بود که وقتی می روی تویش انگار محال است برگردی.از آن درهایی که انگار دوست داشت فقط روی یک پاشنه بچرخد و همیشه بسته بماند.مادربزرگ من را هل داد توی زندان و اصلا با خودش فکر نکرد شاید دیدن زندان برای یک بچه ی کلاس پنجمی مثل دیدن کارتون و باغ وحش و موزه نباشد.با خودش به خواب هایی که از آن به بعد می دیدم فکر نکرد.به بعضی غروب های دلگیری که شبیه غروب های زندان می شدند فکر نکرد.

اتاق مادر بزرگ اتاق مرگ بود.اتاق پنجره های کوچک مشبک بود که باران و ابر و نور را رنده می کرد.اتاق ،بوی ضدعفونی کننده می داد و مهد کودک رفیده.اتاق،کم نور بود و رسمی.درش را که باز می کردی یک راهروی دراز و باریک می دیدی که دو طرفش ،یک باغبان ناوارد پنجره های بدقواره کاشته بود.تمام راهروهای زندان،تمام اتفاق های سیاه زندان،تمام تصمیم های مهم زندان به اتاق مادربزرگ من می رسید.توی اتاق مادربزرگ، زن ها از خوابیدن توی بغل مردهای نادرست پشیمان بودند.زن ها می نشستند در تنبلی روزهای تابستان ماجرای کشتن مردشان را برای بار صدم تعریف می کردند.زن ها بی خیال با شلوارهای گشاد زیر دامن لخ لخ می کردند و تا برسند به میز روبه روی مادر بزرگ،صدبار زمین می خوردند.

توی اتاق مادربزرگ،عینک دیگر عینک نبود.دوشنبه ،سه روز مانده تا جمعه نبود،گرانی گوشت آزار دهنده نبود و کشتن و مردن کسی را تکان نمی داد.توی اتاق مادربزرگ خنده مسخره و حقیر بود.توی اتاق مادربزرگ دلم نمی کشید از دست یک قاتل،چای بگیرم.دلم نمی آمد توی زخم های صورت زن هایی که شبیه مرد بودند نگاه کنم ،دلم می خواست فقط بنشینم و روزنامه ی دم دستم را برای ابد خط خطی کنم.

مادر بزرگ با چوب زن ها را زد.مادر بزرگ دادهای بلند کشید.مادربزرگ اخم که کرد تنها پرنده ی سیم های برق به دوردست ها پرید.مادربزرگ با چوب زد به پهلوی زنی که چشم های سبز داشت وپیراهن مردانه اش از زور عرق به تنش چسبیده بود.موهای رنگ شده ی یک خانم قدبلند را کشید و یک زن صدا کلفت را هل داد.من داشتم از پنجره ی مشبک همه شان را می دیدم.حیاط زندان آرام شد.انگار یک حیاط معمولی بود در یک بعداز ظهر تابستانی و یک مهمانی زنانه برای درختکاری توی باغچه!

مادر بزرگ توی اتاق که برگشت دلم می خواست بخوابم.اما چشم هایم می ترسید خواب دهان هایی را ببیند که پر از قیر است.

می خواستم بدوم.می خواستم تمام تابستان را بیدار بمانم و بدوم.آزاد آزاد.

مادربزرگ را نگاه نکردم.

دیگر مادربزرگ را نگاه نکردم.

مادر بزرگ را دیگر نگاه نکردم.

مادر بزرگ را نگاه نکردم،

دیگر....

 

ترک سیگار،با دو تا سیگار!

پدر مریض بود.ما می گفتیم مریض است وگرنه خودش صبح ها دو کیلومتر می دوید،یک لیوان گلدانی آب گریپ فروت می خورد و عین خیالش نبود که توی خواب سرفه های خلط دار می کند.

ماه رمضان پدر عنق می شد.پدر سیگاری بود.عمری هم بود که سیگاری بود و روزه گرفتن کلافه اش می کرد.پدر ذاتا معتاد نبود.درست مثل بقیه ی معتادها!بیست سال بود که توی گوشمان زمزمه می کرد معتاد نیست و تفریحی می کشد اما  روزه که می گرفت عنق می شد.با مادر سر بوی غذا و موهای روی فرش و آبی که از زیر گلدان راه گرفته بود دعوا می کرد.پدر دم اذان یک لیوان چای تلخ می خورد و بعد می رفت توی بالکن،می دانست توی اتاق سیگار بکشد با هم بدجور دعوایمان می شود،لای در را باز می گذاشت که مثلا همگی وقت افطار پیش هم باشیم و حظ را از دل خودش در می آورد،دو تا سیگار با هم آتش می زد و نوبتی به ته هر کدام پک های عمیق می زد.

سالی یک بار هم یکی از رگ های قلبش می گرفت.رگ ها بازی در آورده بودند.رگ ها شورش را در آورده بودند.مثل سنگ بزرگی بودند که علامت نزدن بود و پدر بلافاصله بعد از مرخص شدن دوباره معتاد نبودنش  را از سر می گرفت.

ماه رمضان بود و پدر بیشتر سعی می کرد بخوابد تا بیدار باشد.نزدیک افطار که می شد از رختخواب می کند. می زد بیرون.با چند تایی مرد توی خیابان دست به یقه می شد.سر صف نان سنگک داد و قال راه می انداخت.هرکس را که می پیچید جلویش به باد فحش می گرفت و در حالی که تاکید می کرد معتاد نیست و اعصابش به خاطر مشکلات زندگی خرد و خاکشیر است بر می گشت خانه.

مادر قند داشت.تعجبم از این بود که مادر زندگی شیرینی نداشت که قندی اش کند.به قول خودش سر تا ته اش زهر بود اما قند گرفته بود.این هم از آن بازی های مسخره ی روزگار بود!دکتر به مادر گفته بود روزه نگیرد..گفته بود افت قند خون...گفته بود کمای دیابتی...گفته بود به خاطر چهار تا بچه هایت...مادر اما اگر سجاده اش را ازش می گرفتی،ماه رمضان را،ختم قرآن را،اذان موذن زاده را ازش می گرفتی قبل کمای دیابتی می مرد.

مادر روزه گرفت...مادر به غرغرهای شوهر سیگاری اش گوش نداد و با زبان روزه هی زرشک پلو درست کرد و شله زرد ،و حلواهایی که خودش سهمی ازشان نداشت روی گاز با قاشق زیر و رو کرد.

پانزدهم ماه رمضان بود.ما افطار کرده بودیم.قرآن خوانده بودیم.شام خورده بودیم.شب بود.ما به امید سحری ای  که مادر برایمان پخته بود خوابیده بودیم.ته چین و خورشت بادمجان.ته چین به خاطر ما و خورشت بادمجان به خاطر پدر!

ساعت ،دوازده را رد کرده بود که پدر بیدارم کرد.مادر حالش به هم خورده بود.من چشمم کور دندم نرم باید می ماندم خانه و گوش به زنگ تلفن ها،اوضاع را آرام می کردم.پدرم و برادرم مادرم را بردند دکتر.من نشستم توی پذیرایی.زانوهایم را بغل کردم و سرم راچسباندم به زانوهایم و انتظار کشیدم...پدر چهار صبح  برگشت.من و خواهرم بیدار بودیم و چشممان را دوخته بودیم به حرکات دری که باز و بسته شد و مادری که از آن تو نیامد.

دو سه ساعتی بود که غذا را خاموش کرده بودم.توی سکوت نشستیم.مادر را بستری کرده بودند.پدر غر نزد که غذا بیاوریم.غر نزد عجله کنیم.تلویزیون را روشن نکرد.ساعت اذان را،دقیقه هایی را  که وقت داشتیم غذا بخوریم چک نکرد.فقط روی مبل نارنجی،توی تاریکی نشست.دو تا سیگار روشن کرد.توی تاریکی آتش سیگار،خیره کننده بود و گریه آور.

حتا اعتراض نکردیم به سیگار کشیدنش.پنجره را باز نکردیم.در خورشت بادمجان را باز نکردیم.چراغ ها را روشن نکردیم.فقط من و خواهرم دست های هم را گرفته بودیم و از جای مان تکان نمی خوردیم.

اذان دادند.سحری نخورده بودیم.نشسته بودیم  و دود سیگار  پدر را از توی خانه ،از توی سینه ی پدر،از توی قلبمان آرام آرام بیرون می دادیم...

آن شب آخرین باری بود که دیدیم پدر سیگار می کشد.

 

از نظام آباد تا هتل ولیک بابل

رفت نظام آباد.

نظام آباد را بلدی؟نظام آباد فقط مرد دارد و اراذل.حد وسطی نیست.تو که یک آدم متوسط باشی وسط همین دو تا گروه له می شوی...تقریبا له شده رفت نظام آباد.

رفت نظام آباد و موهایش را تراشید.طوری که انگار حاجی شده.کله اش را تراشید  و با دوتا چشم خودم دیدم توی این همه سال چند بار سرش شکسته و نفهمیده ایم.

داشت می رفت سربازی همه مان نگران بودیم.حاضر بودیم با این که شرط بندی حرام بود شرط ببندیم سر دو ماه نشده فرار می کند و دوباره می افتد توی بقیه ی ماجرای ولگردی اش.

اما نه...رفت سربازی.تمام راه تا بابل را جیک نزد.با اعزامی بغل دستی اش تخمه شکست و مثل تو گریه نکرد.مرد هیچ وقت گریه نمی کرد حتا اگر گریه می کرد.دلش برای کسی تنگ نشد.به الهام فکر نکرد.نصف راه را خوابید و نصف راه را با ناخن گوشه کرده اش بازی کرد.

زنگ که می زد ما دیگر همان هایی نبودیم که گاهی فحشش می دادیم و آرزو می کردیم سر به تن اش نماند.مادر سر پول ریختن برایش خساست را کنار گذاشته بود و خدا را شکر می کرد که یکدانه پسرش رفت سربازی و آدم شد.

سربازی رفته ای؟توی آموزشی مرخصی نمی دهند.سیگار ممنوع است،موبایل و ورق و ام پی فور ممنوع است.اضافه خوردن، یک امر عادی است.بچه تهران که باشی، توی نظام آباد سرت را تراشیده باشی قلدر می شوی و هارت و پورت زیاد می کنی و شهرستانی ها به جرم بچه تهران بودن گوشمالی ات می دهند.

اما یک دفعه  هم دعوایش نشد.سیگارهایش لو نرفت و اضافه نخورد.یکی دو روز تشویقی گرفت و چند تا آخر هفته را خانه بود و برای مادر گوشت و نان و سبزی خرید.

بعد با کوله اش از آموزشی برگشت.ما همه مان شرط را باختیم.سخت بود بوس کردنش اما همدیگر را بوسیدیم.

مادر وقتی داشت لباس هایش را می شست توی اتاقش روی زمین خوابش برده بود.کله اش از پتو بیرون بود.کچل ، مثل کله ی حاجی ها...

از ده تا، ده تا دوستت داشتم

آهسته....

هیس....

من خوابیده ام.

آرام باش وقتی داری می روی.من بیدار بشوم خواباندنم کار حضرت فیل است.گریه ام بگیرد کاری می کنم که تمام دستمال کاغذی های  دنیا هم جمع بشوند نتوانند اشک هایم را پاک کنند.

داری شانه ات را از جلوی آینه بر می داری دستت نخورد  شیشه ی عطرها را بریزی.من خوابم سبک است، پشه پر بزند بیدار می شوم و آن وقت است که تو دیگر نمی توانی بروی.یعنی نمی گذارم بروی و دوباره کارت عقب می افتد.

از مرز تا خانه ی ما خیلی راه است.وقتی اطراف مرز بودی زنگ بزن.آن موقع آفتاب رسیده تا آفتاب گردان توی اتاق.من بیدار شده ام.دارم موهای بافته ام را باز می کنم و دل دل می زنم برای زنگ تو.اطراف مرز بودی زنگ بزن چون آن موقع آن قدر دور شده ای که ایران بودن یا نبودنت دیگر برای من فرقی نمی کند.تو دور شده ای.

نامه ننویس.به در یخچال و روی آینه چیزی نچسبان.برایم شکلک نکش.نقاشی های مسخره و موجودات عجیب الخلقه ای که می کشی برای خودت.آب نبات هایی که جلوی کتابخانه می ریزی برای خودت.من فقط می خواهم بخوابم.من فقط می خواهم صبح ها دیر بیدار شوم و دیر یادم بیفتد تو رفته ای.

رژلب هایت را برای بوسیدن من هدر نده.بیدار نشوم بهتر است.می دانم، ضربه های ناگهانی کاری ترند اما من ترجیحش می دهم.اگر بگویی فلان روز می روی من هی باید منتظر باشم و رنج بکشم.دوست دارم یک روز صبح بیدار بشوم و ببینم دیگر نیستی، خانه ی ده صبح تاریک است و اتاق هنوز گیج بوی عطرت است و -دمپایی و شلوار خواب و گیر سرت-پسمانده های آخرین روز بودنت توی اتاق ولو است.

بعد من همان طور توی تختم بنشینم.پتو را بپیچم دورم و به هق هق بیفتم.آن قدر هق هق کنم که اهل خانه بیدار شوند و مادر برایم گل گاو زبان دم کند و با هرچه چیز خوب توی دنیا هست هم نتواند راضی ام کند.

من خواب دیده ام که یک روزی تو هم می روی.مثل پنج شش سال پیش که یکی دیگرمان رفت و سفره مان کوچک شد.آن موقع ها کوچک بودم و زورم به دنیا نرسید.الآن هم زورم به دنیا نمی رسد، می دانم. پس حواست را جمع کن.به مرز که رسیدی، یک عالمه که از خیابان بزرگیان دور شدی به من زنگ بزن.می خواهم صدای خنده هایت را بشنوم.بگذار قبل رفتن و برگشتن با هم سیر حرف بزنیم.لب مرز خوب است چون تو دیگر این جا نیستی و من تخت دو نفره ی تک سرنشین را باورم شده.

فقط زیاد گریه نکن.ما آدم های با تجربه ای هستیم، یادت که نرفته، پنج شش سال پیش چه قدر توی هواپیما گریه کرده بود و توی فرودگاه، دستگاه، چشم هایش را تایید نمی کرد و چه قدر معطل شد. فقط بخند و بدان آخر همه ی داستان ها همین است.

آرام برو...آرام تر...من خواب باشم وقتی می روی.

جوراب های رها نــــــــــــــــــــــشده!

به زودی برف می آید.

به زودی برف می آید، خبرش را خوانده ام، یعنی سال هاست می خوانم اما با این اوضاع، شاید هم نیاید اما من هر سال زمستان ایمان می آورم که به زودی برف می آید.

وقتی برف می آید آسمان قرمز می شود.پدر ضد یخ می خرد و مادر جوراب های زنانه ی مشکی را تا مچ، قیچی می کند.بعد به اصرار، روی نقاب کفش من و محمد را جوراب می کشد و سر و ته اش را گلوله می کند تا روی برف ها لیز نخوریم.

روزنامه تایید می کند که برف آمده.روزنامه اخم می کند که چرا مدرسه ها را تعطیل نکرده اند؟روزنامه کنایه می زند برای کنفرانس  اسلامی بچه ها را به زور خانه نشین کردند و درهای مدرسه ها را بستند. روزنامه سیاسی است و خواندنش با چای صبحانه می چسبد.

من و محمد با کفش های جوراب به سر، راه می افتیم.مادر از پشت پنجره که کنار می رود محمد جوراب را از نقاب کفشش در می آورد و گلوله شده، پرتش می کند توی برف ها و زیر لب بد و بیراه می گوید.کوچه سر بالایی است و به سرش که می رسیم، محمد چپ می پیچد و من راست می روم.

برف، نرم می بارد و دست هایم دوثانیه ای رنگ می گیرد.من از جوراب روی کفش هایم خجالت می کشم.اما جرئت ندارم جوراب را از کفشم در بیاورم.

راستش را بخواهی تمام مسیر را به این فکر می کنم که اگر یک روزی مادر بمیرد و من جوراب ها را از کفشم در آورده باشم، تا آخر عمر زمستان های برف دار ، غصه ی جوراب های رها شده توی برف ها، من را می کشد... 

مرد!روزهای آینده(اشاراتی به آینده ای که یارانه ها هدفمند می شوند)

به پدرم می گویم مرد باش...و چراغ ها را بی آن که جا بیندازم خاموش می کنم.

من یک کارمند زاده ی اصیلم.از خانواده ی مهربانی که عادت کرده اند هشتشان را به گرو نه بگذارند،هفته ای سه بار غذای خوب بخورند و سر به پیسی خوردن های آخر ماه با هم گلاویز نشوند.

به پدرم می گویم مرد باش...و قیمت زندگی کردنمان را حساب می کنم.مال سلی همیشه بیشتر می شود و این من و پدر کارمندم را بیش از پیش نگران می کند و پدرم با خجالت های یک مرد،زمان های دستشویی رفتن سلی را-با احتساب هزینه ی آب  و برق مصرف شده-به او تذکر می دهد.

من یک کارمند زاده ی اصیلم و اهل برنامه ریزی.حساب می کنم که نوشتن هر یادداشتی چه قدر چراغ را روشن نگه می دارد.حرف عکس نگاه کردن را نزن که پر است از لفت و لعاب دادن و هزینه های الکی و فشارهایی که کمر پدر را خم تر از حالا می کند و از نوشتن و نگاه کردن منصرف می شوم.

به مادر می گویم شیر و عسل؟می گوید برای بعد...می گویم سریال دیدن؟می گوید برای بعد...می گویم خانه ی خاله؟می گوید برای بعد....می گویم نامه فرستادن؟می گوید برای بعد....می گویم آب دادن ردیف ردیف گل های آپارتمانی؟می گوید برای بعد....می گویم زندگی کردن؟می گوید برای بعد.

من یک کارمند زاده ی اصیلم که این روزها«سبحان ربی الاعلی و بحمده» را با قدرت بیشتری می گویم. هزینه ی تاکسی ها را حساب می کنم.لباس های تولیدی کشوی سوم را سالم نگه می دارم و بین خودمان باشد گاهی برای پدر که عاشق گوشت و ماهی و چراغانی سالن و سریال دیدن های دورهمی است آرزوی موفقیت می کنم.

شیرهای سفت را سفت تر می کنم.دست می اندازم دور گردن پدر،می دانم نمی شود اما باز به پدر می گویم می شود بیش از پیش مرد باشی و مرد بمانی...فقط همین یک بار؟

 

کاکتوس و گل های لطیفش...

از این که شش سال تمام سعی کردند بکشندش و زورمندانه زنده ماند ناراحتی اعصاب گرفت.از این که جوراب های لب مرز کش های تقلبی داشتند و جا می انداختند روی پاهایش و حساسیت و خارش و قرمزی پوست گرفت ناراحتی اعصاب گرفت...پدرم،پدر زور بازو بود و سبیل کردی، پدر اسمارتیزهای لوله ای بود و قایم باشک توی کتیبه های خانه فرمانیه،اما حیف...حیف که ناراحتی اعصاب گرفت.پدرم انگلیسی می دانست،اسم اصیل ایرانی داشت،خوب می خندید و گونه هایش چال می افتاد،پدرم فورتانوس می راند و کف دست هاش،کف دست های شلوغ پلوغ از خط و خوتش،باریک و زنانه بود.پدرم ناخن های کوچکی داشت و عطرهای آرامیس می زد که همیشه من را یاد صبح ها می اندازد که قبل سرکار رفتن،بویش می پیچید توی دماغم وقت بوسیدنم.پدرم مرد آینده بود اما ناراحتی اعصاب گرفت.پدرم مرد عقاید سفت و سخت مذهبی بود اما ناراحتی اعصاب گرفت،پدرم اهل «دریا کنار هنوز قشنگه» بود واز زاهدان تا مشهد را یکسره رانندگی می کرد و میوه های پوست گرفته را می بلعید اما ناراحتی اعصاب گرفت.حالا تنها کاری که می کند این است که سر مادرم غر بزند که کوکوی دیشب را نمی خورد و سر راه بندان از این که جلویش می پیچند،چند تایی فحش آبدار بار مردم می کند.پدرم مرد روزهای سخت بود،مرد مقابله با دزد های سابقه دار،مردی که مزاحم های خیابانی مادرم را از زیر سنگ هم که شده پیدا می کرد،مردی که جیب هایش را،پول های جیب هایش را،حیثیت و آبرو واعتبار جیب هایش را دست ودلبازی می کرد،مردی که خنده هایش را،جوک های بی ادبی اش را،فیلم های فردین و بیک ایم آوردی و بهروز وثوقی را دست و دلبازی می کرد.حالا تنها کاری که می کند این است که بنشیند جلوی تلویزیون،دستش را بگذارد روی شکم گنده اش و بی حوصله کانال های تلویزیون را عوض کند و سر مادر داد بزند که کوکاکولای زیرو نمی خورد. پدرم کتاب های قانون را از حفظ بود،مسیر دانشگاه های سراسری را از حفظ بود،فوق لیسانس را از حفظ بود،رانندگی پایه یک را از حفظ بود،شلیک با کلت و کلاشینکف و اسلحه های شکاری را از حفظ بود...اما حالا...ناراحتی اعصاب آدم را ویران می کند.دهان را باز می کند به فحش و دری وری،مشت ها،گره می شود،جیب ها لاغر می شود،زندگی،زندگی ای که توی شهر های دیگر کشان کشان دنبالمان می کشیدیم می شود جنگ اعصاب دائم.پدر بازی مان می داد،می نشستینم روی پاهایش و رانندگی،می نشستیم روی پاهایش و پادامس های خارجی،مینشستیم روی پاهایش و ماچ های آبدار....اما حالا...تنها محبتی که می بینم خوردن بستنی های دهان زده ی من است و پرداخت های اتوماتیک وار خرجی و پول مسافرت و هزینه های دانشگاه...پدرم مرد قدرتمندی بود.مرد دیپلم ریاضی با معدل نوزده بود و کنکور انسانی،مرد رانندگی بود توی گردنه ی اسد آباد اما ناراحتی اعصاب دارش کردند.پدرم مادرم را می بوسید-هنوز هم می بوسد-اما حالا سرعت کارها پایین آمده،سرعت دوست داشتن ها،سرعت پدری که من فرزندش هستم،سرعت مکالمه های زبانمان سر میز صبحانه پایین آمده...پدرم شیر بی یال و دمی شد با مریضی عجیب غریب اعصابش،با مریضی ای که ما را از پدر می رنجاند،رنجاندنی دائمی،عذابی دائمی،«تو هیچی نمی فهمی» دائمی،«ماجی جی این کارا چیه که این می کنه» ی دائمی...پدر ناراحتی اعصاب دارد.این روزها تنها کاری که می کند،غذا دادن به گربه های دم مجتمع و حل کردن مسئله های حسابداری سلی است،لانه درست کردن برای یاکریم های بالکن و سس مالیدن روی ماکارونی و خوراک جگر و کتلت است.

پدرم وقتی مادر داشت معنی مرز را برای گیتور و سلی توضیح می داد و زیر بالشتش وقت نبود پد،چاقوهای تیغه بلند می گذاشت،مریضی اعصاب گرفت.پدرم وقتی همه قلب بزرگش را می دانستند و دست و دلبازی اش را می دانستند و درجه ی هوش و استعدادش را می دانستند مریضی اعصاب گرفت.

حالا هم از کسی طلب کار نیست...خودش بهتر از هر کسی می داند بدهکار ها،سال هاست قرضشان را فراموش کرده اند....................

تکه های مشترک

مثل بشقاب میوه ی سه روز پیش که جلوی مهمان گذاشتم...مثل همان بشقاب که از آن روز تا حالا برش نداشتم...مثل همان بشقاب که سه تا هلو بود و دوتا زردآلوی چشم دار....همان بشقابی که از بازار رسولی زاهدان برای جهیزیه ی دخترها، گران تر از همه جا رفته بود توی پاچه ی مادرم....همان بشقابی که دورش طلایی بود و مید این ژاپن اصل بود....آخرین نسل از بشقاب هایی که تولید شدند آن هم چند ماه زودتر از پروسه های بازار مشترک...بشقاب آبی رنگی که رنگ های دیگرش ارزان بود....همان بشقابی که بعد از دعوای همسایه مان -که مرزمان با رختخواب جدا شده بود-توی مراسم آشتی کنان،سیب و انبه و موز بغل کرده بود....بشقابی که مادرم می خواست تویش عکس هایمان را با سر باز حک کند ولابد بابت گناهش،بی خیال شد...مثل همان بشقابی که شکستن سرویسش،از سوپ خوری شروع شد....همان بشقاب که توی پارک نیاوران،مادرم روی دهانه ی سماور گذاشت تا چای قوری بیش از حد غلیظ نشود...همان بشقابی که توی عکس مان با دکتر آواکیان،بغلم گرفته ام و صورتم،گردی اش را با گردی آن،ست کرده...بشقابی که گیتور برای این که جهیزیه اش بشود ،من و من کرد...همان که مادرم از بازار مولوی خواست نعلبکی اش را بخرد جفتی بیست هزار تومان...همان بشقابی که توی بمباران کرمانشاه و همدان،زنده ماند...همان که از سیستان تا کردستان،از کردستان تا قم،با چاقوهای مختلفی خوابید...

بشقاب معروف مادرم را می گویم که من مثل خود خود او،که آخرین  بازمانده از نسل خانواده ی صد نفره شان بود،

امروز،تکه....تکه..... شکــــستم!

گاهی بچه بودن از مادر بودن سخت تر است

ماجی جی قرص خواب خورده بود.آمده بود شب را توی اتاق ما بخوابد.چراغ خاموش بود.من و سلی توی تخت دو نفره مان دراز کشیده بودیم.

داشت چشم هام گرم می شد که صدای ماجی جی که از زور قرص خواب کودن شده بود آمد  که گفت زیتا دوستم داشته باش.

با تعجب توی جایم نیم خیز شدم و گفتم دارم دارم!

گفت از سلی خیالم تخت است که دوستم دارد.تو دوستم داشته باش...

چند دقیقه بعد گفت گیتور من را دوست دارد؟

سلی گفت آره ماجی جی .دارد دارد.

ماجی جی با صدای کودنش ادامه داد هیچ وقت من را فراموش نکنید....و خوابش برد.

من به خاطر شنیدن این جمله های مزخرف بودار تا صبح توی جایم ریز ریز گریه کردم....

 

لبه های تیز کودکی ام

خواب هایی می دیدم که مناسب سنم نبودند!خواب هایی که در قد و اندازه ی یک بچه ی کلاس اولی نبود.....

بچه بودم اما از چیزهایی می ترسیدم که مناسب سنم نبود.خواب هایی می دیدم که همین الآن هم از یادآوریشان موهای تنم سیخ می شود....

من هیچ وقت خدا بچگی نکردم.همیشه بزرگ بودم!خواب هایی می دیدم که از سنم بزرگ تر بود،درک کردنشان از دیدنشان وحشتناک تر بود.....من هنوز در آزمون و خطای دنیا بودم که از همه چیز ترسیدم....

من کلاس اول بودم اما زود یاد گرفتم تاکسی بگیرم،یاد گرفتم اتوبوس-که هر تایرش اندازه ی خودم و کیف مدرسه

ا م بود-سوار شوم،یاد گرفتم غذا داغ کنم و دستم نسوزد،یاد گرفتم به قفل های مختلف کلید بیندازم و در خانه هامان را باز کنم،خانه هایی که هیچ وقت هیچ کس پشتش نبود،یاد گرفتم در نبود مادر سرم را با کتاب و تلویزیون گرم کنم تا ترس سراغم نیاید،یاد گرفتم ظهر ها نخوابم تا شب خوابم ببرد!آخر می دانستم بی خوابی یعنی ترس!

حسرت بزرگ زندگی من این بود که چرا چرا چرا زود بزرگ شدم؟

چرا هیچ وقت نپرسیدم :مامان ما بچه ها چه طوری به وجود می آییم؟

چرا7-8سال را پر نکرده می دانستم «زنا با زن محسنه» یعنی چه؟

چرا می دانستم؟چرا چرا چرا می دانستم؟

چرا می دانستم روزهای نداری پدر کی است؟چرا می دانستم سر برج یعنی چه؟چرا مراعات می کردم؟چرا بلد بودم ولخرجی نکنم؟

چرا می دانستم نارنگی کیلویی چند است؟چرا می دانستم وام یعنی چه؟چرا از هر چه چیز بد توی دنیاست خبر داشتم؟

همیشه چند سالی از سنم جلوتر بودم.همه چیز را زود شروع کردم،زود سینوهه را خواندم،زود تاریخ فیلمسازی آمریکا را ورق زدم و هنوز 8 سالم نشده بود که اولین شعرم را گفتم.....

من زود بزرگ شدم،زود دیدم به پدرم اهانت کردند،به خدا این دانستن ها اندازه ی من نبود،به خدابه تنم زار

می زد....

چرا من خواب جن می دیدم؟چرا سه سال زندگی ام را هر شب گریه کردم؟چرا سه سال ترس دست از سر من بر نداشت؟

چرا بچگی نکردم؟چرا دوستی نداشتم؟چرا از بقالی آب نبات کش نرفتم؟چرا مثل همه ی بچه های دیگر کیف ساعت دار نخریدم؟چرا چرا چرا؟

چرا من ان قدر میدانستم؟چرا مهمانی که می رفتیم دست به میوه ها نمی زدم؟آجیل نمی خوردم؟تخمه نمی شکستم و ان قدر نخوردم که برای همیشه از آجیل متنفر شدم!

چرا سرتاسر تحصیلم یک معلم خصوصی نگرفتم؟یک کلاس فوق برنامه نرفتم؟یک مهمانی ساده نگرفتم؟

چرا حتا وقت هایی که پدر و مادرم داشتند دلم شور نداشتنشان را می زد؟

چرا یک عمر تنها زندگی کردم؟چرا از مدرسه که می آمدم مادرم نبود؟چرا مادر می رفت سر کار؟چرا توی تنهایی از فیلم مدرسه ی موش ها می ترسیدم؟

یک عمر کلید جا گذاشتم و پشت در ماندم،روزهای زیادی آنقدر پشت در توی راه پله نشستم تا خوابم برد، روزهای زیادی از دزد و جن و از ما بهتران ترسیدم و به کسی نگفتم.....

توی سال های کودکی، من جان دادم،روزها کابوس نبود مادرم،تنهایی بزرگ من توی خانه های بزرگ،روزهای غذاهای نیم سوز و از دهان افتاده....و شب ها...شب ها ترس های پدر و مادرداری که از خانه ولی عصر داشتم،شب هایی که تختم خیس عرق بود!

تقصیر خودم بود،از همه چیز زیاد می دانستم،از همه چیز سر در می آوردم،وقتی گیتور من را دک می کرد می دانستم دوست ندارد دوستانش من را با ژاکت دست بافت ببینند و مسخره اش کنند ....چه قدر بد بود این فهمیدن.....

دردناک بود بلوغ،مثل زندگی،مخصوصا" برای منی که عادت کرده بودم نگویم و مشکلاتم را خودم تنهایی حل کنم!

من حتا به خاطر به بلوغ رسیدنم هم مسخره شدم....

چرا تصمیم گرفتم از خانه فرار کنم؟چرا بدون پول از خانه بیرون رفتم و دو کیلومتر پیاده روی کردم؟چرا سر بقیه ی پولم با تاکسی و بقال و نان وا جنگیدم،آن هم درست وقتی که هم سن و سال هایم داشتند خاله بازی می کردند؟

چرا مادرم هیچ وقت نفهمید؟چرا،واقعا چرا نفهمید؟من بچه ی کار درستی بودم یا مادر زن بی خیالی بود؟

چرا بچه ها می فهمند و چرا دیگران نمی فهمند که بچه ها می فهمند؟

می خواهم به بچه ام بگویم دختر شادی بوده ام،میخواهم بگویم:هی...یادش به خیر و نمی گذارم کسی به بچه ام جن و مرگ و از ما بهتران یاد بدهد!حق دارم دختری داشته باشم؟نه؟دلم می خواهد نداشته هایم را به او بدهم....

من این روزها گذشته را فراموش کرده ام،باشد که گذشته هم من را،رنج های من را فراموش کند و به جایی برسم که نفس جان داری بکشم،چشم هایم را روی دردهایی که کشیدم ببندم و همه را......همه ی همه را ببخشم.