برای کسی که توی کمدش جوراب توریتوری خالخالی ندارد
او توی جوانی هیچ جوراب تورتوری خالداری نخریده و به عشق کسی پایش نکرده! میگویم کسی؟ کسی یعنی عشقی که برایش توی برف خیابان شریعتی، دیوانهوار به سمت فرودگاه براند و با دستهگل بابونه و عروس و همیشه بهار به استقبال برود! میدانید؟ او هیچوقت توی زندگی برای عشقش دستهگل نخریده! تمام دستهگلهای عاشقانهی زندگیاش توی برفها رها شدهاند! تمام کسانی که میتوانستند عشق زندگیاش شوند توی نوجوانی از حصبه و آبله و شلیک تیر مردهاند! میدانید او هیچوقت توی باران، کفشهای احمقانهی پاشنهبلند نپوشیده و برای تند راه رفتن و رسیدن به کسی زمین نخورده! باز گفتم کسی؟ کسی یعنی عشقی که عکسش را بتوان لای سررسید چرمی پنج سال پیش ته جعبهی خالی کفش آدیداس پنهان کرد! من ساعت نه صبح امروز برایش گریه کردم! برای اینکه او یک روز از دنیا میرود اما هرگز نمیفهمد عاشق شدن چهطوری هست! پیش آمده که من عاشق شدهام و گریه کردهام! او نمیدانسته این حسی که ازش حرف میزنم و من را به گریه میاندازد، اصلن چی هست! اما سرم را نوازش کرده! نوازش کرده با اینکه خودش توی زندگی برای دل کسی وارمرهای قرمز روشن نکرده؛ که هیچ پلیوری را از پشت هیچ ویترینی توی تن عشقش تصور نکرده؛ که هیچوقت از شنیدن صدای گوشیاش، کاهوهای نصفه خرد شده را رها نکرده و عجله نکرده برای خواندن پیام؛ که برای کسی شالگردن رنگ تیره که به شلوار آجری بیاید نبافته؛ که از کسی ساعت طلایی نگیندار با درجه کیفیت قابل قبول هدیه نگرفته! من گریه کردم چون او با هیچ عشقی نرفته سفر و از تماشای تصویر غروب خاکستری انزلی در روزهای بارانی دلش نگرفته! از داد زدنهای عشقش نترسیده و دستگیرهی در را محکم نگرفته؛ برای تولد کسی توی بطری خالی نوشابه پول جمع نکرده و رژلب قرمزی را به عشق دیدن کسی روی لبش امتحان نکرده! او را پانزده سالگی شوهر دادند! خانهی شوهر با چادر سیاه و کتانی سفید که مد بود! و جهازی که تویش فرش نه متری دستبافت لاکی امری معمول بود! او پانزده ساله که بود خواندن نماز صبح سروقت را از عشق ورزیدن به کسی دیگر مهمتر میدانست و بلد نبود ناخنهایش را لاک بزند_همانطور که هنوز هم بلد نیست_ او را شوهر دادند! توی فرودگاه و مترو و کافههای ولیعصر و لالهزار هیچوقت با عشقی راه نرفت! توی ویکولو با هیچ پسری قراری نگذاشت؛ دور دور اندرزگو و فرشته نرفت؛ توی تخت غریبه با کسی تا صبح بیدار نماند و پچپچ نکرد؛ او هیچوقت نفهمید عاشق شدن چهطوریست! او را پانزده سالگی شوهر دادند؛ عروس چادر به سر اشک به چشم عروسک به دست با کتانیهای سفید...