اتاقی در پس اتاقی دیگر
کفشهای کتانیام دو رنگاند. معلوم نیست چه غلطی کردهام که به گُه کشیده شدهاند. جفتشان میکنم بیرون و از درِ سیزده سالگی میروم تو. بالکن خانهمان خنک نیست. پرندههای گرمازده نشستهاند روبه روی من و به شعرهایی که میخوانم به اجبار گوش میدهند. مثل کیکهایی که سرآشپز ناوارد دارند وا میروم. لباسم را در دستم مشت میکنم. کتاب شعرم را میبندم. در اتاق را هم. اشک به جای چشمها، از چانهام میچکد. گریه کار مسخرهایست اما کمترین کاریست که وقت بزرگ شدنم انجام میدهم.
کفشهایم را پا میکنم. اتاقها را دور میزنم. میروم سراغ هجده سالگیام. اتاق خالیایست که هزار بار رنگش کردهاند. خوب که نگاه میکنم خودم را میبینم. یک هدبند پروانهای زدهام و آرایشم به خاطر نبود کرمپودر، یک پایش میلنگد. تو سرت را از ماشین کردهای بیرون. تو دوستم داری، با شلوار چهارخانه و مانتوی دامن دار کرم و آرایشی که یکپایش همیشه میلنگد.
اتاق خلوتیست اتاق بیست و یک سالگی. گریه میکنم. پشتِ سرهم. از دیدن خودم گریهام میگیرد. روی تخت مچاله شدهام. کسی خانه نیست و شب زودهنگام زمستانی، در اتاقم سر رسیده. پهن شدهام روی تخت. گوشی موبایلم را که خیس است مشت کردهام و گریه میکنم. کسی به من زنگ نمیزند. کسی بغلم نگرفته، دست نینداخته دور گردنم، کسی دستمالهایی با قلب ریز صورتی تعارفم نکرده.
میروم سمت اتاق هفت سالگی. من گوشهی حیاط ایستادهام. رنگینکمان رنگ است کف دستهایم به خاطر اسمارتیزهای لولهای! هفت سالگی کُردها پولدارند. تُرکها و فارسها هم. حتا عربها و تاجیکیها پولدارند. من کیف قرمز دارم. شلوار جین دارم. عینک دسته فنری روی چشمهایم میگذارم و معلمم کتاب از تبر تا میز را با امضای خودش به من داده. اما تنهایم و پولدارها را بدون اینکه دقیقا بدانم کاربرد پول چیست با حسرت نگاه میکنم.
از اتاق هفت سالگی میزنم بیرون. این جا،اتاق چهاردهسالگی، اتاق دلگیریست. اتاقیست پراز نامههایی که بیجواب میماند. پر است از اسبابکشی و دوستهایی که فراموشم کردهاند. پر است از خطیهای ونک-پاسداران و مینیبوسهایی که سربازهایش خودشان را به من میمالند. اتاق چهاردهسالگی اتاقیست که آهنگها هندی را حفظ میکنم و از بالکن برای اهالی کوچههای خلوت یک نصف شب میخوانم.
پابرهنه و با هراس میروم سراغ اتاق ده سالگیام. اتاقی پر از سایههایی که دستهای درازشان پاهایم را از زیر پتو بیرون میکشد. روحهای سرگردانی که کولر را خاموش می کنند. نیمهشب در بالکن قدم میزنند و با صدای مادر، من را صدا میکنند. در اتاق ده سالگیام من کودکی هستم که از زور ترس، در تختخواب گلگلیاش فلج شده و کسی صدای ترسش را نمیشنود. اتاق دهسالگی، پر است از مدرسهی موشهایی که گربهاش میخواهد من را با خودش ببرد.
از راهرو میزنم بیرون. از اتاقی صدا میآید. سروصدا به اتاقهای دیگر سرایت کرده. نمیدانم اتاق چندسالگیست اما اتاقیست که پدر، مادر را دوست ندارد. مادر قهر میکند. باران نمیبارد اما شب غمانگیزیست. ما سالاد می خوریم و توتفرنگیهایی را که زیر دست و پا له شده دور میریزیم. پدر مادر را دوست ندارد و ما پدر را! مادر آژانس نمیگیرد. بیشتر راه را پیاده میرود و من به خودم قول میدهم تا آخر عمر، پیاده رفتن مادر را فراموش نکنم.
اتاق بیستو سه سالگی همینجاییست که هیچکس من را دوست ندارد. من هم هیچ کس را. فقط دلم میخواهد با یک پسر بور که در دفتری قدیمی کار میکند ازدواج کنم و تمام مسیر برگشت را به او فکر میکنم. اتاق بیست و سه سالگی اتاقی دلباز است که من هی از خودم خوشم میآید. از خودم خیلی خیلی بیشتر خوشم میآید و به خودم قول دادهام دلایل این خوشآمدن را بنویسم. اتاق بیست و سالگی را منای دستش گرفته که رژلبهایش خوشرنگ است. کیفهای خوش مدل و مانتوهای خوشدوخت میپوشد و با اینکه تنهاست دیگر تنها نیست، حتا اگر باز هم تنها بماند.
برمی گردم و کفشهایم را پا میکنم. اینجا هشتسالگیست. خودم را میبینم که لول خوردهام با پتو. خوابیدهام و دستهای مادر را گرفتهام. سه شب گذشته را مادرم در جواب من گفته که از دستم راضیست و من را با خیال راحت خوابانده. شب چهارم است که دارم می پرسم از دستم راضی هستی؟ و او خشک و مختصر میگوید: نه!