همیشه به آخرین تصویر از شهر فکر می‌کنم. به آخرین باری که از جلوی پارک رد می‌شیم و می‌پیچیم به سمت اتوبان و دیگه مثل الآن هفته‌ای یه بار با مردمی که جلوی پارکینگمون پارک کردن دعوا نمی‌کنیم. اکثر اوقات به آخرین آهنگی که قراره تو این شهر گوش کنم فکر می‌کنم. آخرین ماشینی که ما رو می‌بره فرودگاه و آخرین پلیسی که باهاش هم‌شهری هستیم و اشاره می‌کنه موهام رو بکنم تو. یا پاسپورت و بلیتم رو بهش نشون بدم. همیشه به همین موارد بی‌اهمیت که فکر کردن بهشون با فکر نکردن بهشون یکیه فکر می‌کنم. حتا به آخرین باری که تو خونه‌ی خودم جلوی آینه مسواک می‌زنم وچند تا دایره ی کف ار لبه‌ی مسواکم می‌پره روی آینه‌ای که تازه تمیز کرده بودم. به صبح‌ها که کلاغ‌ها لبه‌ی گلدونا راه می‌رن و کمر کالانکوواها رو می‌شکنن؛ به صبح‌ها... به صبح‌های زمستونی خونه که می‌ترسم پام رو از زیر پتو در بیارم و بذارم کف زمین سرد.

و به مادرم و پدرم فکر می‌کنم که دوست ندارم ازشون بنویسم. چون علاوه بر این‌که گفتن ازشون کلیشه‌ایه، خیلی هم زود من رو به گریه می‌ندازه.

آهنگ رفتنم رو چند روز پیش پیدا کردم. مخصوصن اون‌جا که می‌خونه: «دست تکون دادن آخر/توی اون کوچه‌ی خلوت» هرچند که بی فایده اس دیگه؛ درست «مثل مشت زدن به دیوار...»